در ایران چه میگذرد؟2
محمدرضا نیکفر
در ایران اس−ام−اسی حاوی این عبارت، تلفن به تلفن میچرخد: «ماشینی که داره داخل دره میره رانندهاش رو عوض نمیکنند. ستاد انتخاباتی دکتر محمود احمدینژاد.» اتفاقاً برعکس، در سراشیبیها بیشتر به فکرِ عوض کردنِ «راننده» میافتند. در نمونهی انقلاب ایران شاهد تعویضهای پیاپی بودیم.
اما مگر سیستم دارد به ته دره سقوط میکند؟ چنین چیزی به نظر نمیرسد. پس در ایران چه میگذرد؟
همدستی و دوپهلویی
لنین، فرمول نبوغآسایی برای تشخیص برآمد انقلابی دارد:
۱- بالاییها نتوانند
۲- پایینیها نخواهند
۳- شور تحولخواهی و روحیهی دل به دریا زدن و فداکاری همهگیر شود
جهانِ مصداقیِ این فرمول با دو گسست مشخصه میشود: گسستی که میان بالا و پایین برقرار است و گسستی که میان امروز و فردا وجود دارد و با آن فردا دیگر نمیخواهد در ادامهی امروز باشد. این گسست دوم انقلاب خوانده میشود، تحولی که مشخصهی آن انتظار بزرگ است، چنان بزرگ و شورانگیز که آماده میشوی دل به دریا بزنی و بگویی هر چه بادا باد.
موقعیت انقلابی، موقعیت پیچیدهای نیست. جویی وجود دارد، و تو یا این ور جویی یا آن ور جو. پیچیده، وضعیتی است که برآمدی وجود دارد، اما آن دو شکاف، هنوز آنچنان که باید، دهان نگشودهاند. در این حال تقابل بالا و پایین نمودهای آشکاری نیافته است. حالتی هم وجود دارد که نمیتوان میان پایین و بالا مرز روشنی کشید. لایهای وجود دارد که هم به بالا متعلق است، هم گویا به پایین.
این لایه فعال است، فضای سیاسی را با حرکات و وَجَناتش پر میکند. جمهوری اسلامی از ابتدا کانون مقتدری داشته و همزمان برخوردار از سازمانی همچون یک شرکت سهامی بوده است که در آن سهامداران کوچک، هم در نقش «مردم» ظاهر میشوند، هم در نقش رکنی از «قدرت». جمهوری اسلامی در این معنا «مردمی» است. برای زندانی این امکان موجود است که زندانبان شود، در تعیین مسئولان بندها مشارکت داشته باشد، خود وکیل بند شود، از مجریان شکنجه و اعدام شود، تیر خلاص بزند، سپس به سلولش برگردد و همچون دیگران محرومیت بکشد و آزار ببیند.
همدستی و دوپهلویی از مشخصههای اصلی وضع سیاسی و اجتماعی ماست. با رژیم همدستی ایدئولوژیک و کارکردی وجود دارد، هم به شکل فعال و هم به شکل منفعل. وقتی در میدانها دار میزنند، عدهای تماشاچی جمع میشوند و از آن میان گروهی کشتن را تشویق میکنند و با دیدن آن منظره دچار حظّی روحانی-شهوانی میشوند. در تحمیل حجاب به زنان و برقراری آپارتاید جنسی، مردان بسی همدستی نشان دادهاند. گروهی بزرگ از رژیم رشوه گرفته و متناسب با رشوهای که میگیرند، همکاری میکنند، سکوت میکنند، دعوت به سکوت میکنند. ولی حتّا همکاران نزدیک رژیم هم میخواهند سر به تن آن نماند. در جهان، هیچ رژیمی این قدر منفور نیست و در عین حال این قدر جامعه را به ساز خود نمیرقصاند (= پای منبر خود نمینشاند / به سینهزنی نمیکشاند / با نوحههای خود نمیگریاند).
همه بر خود و دیگران ظلم میکنند، در عین حال همه مظلوماند. شهید بزرگ، طبقهی متوسط است که از همه بیشتر عجز و لابه میکند، در عین حال رشوههای رژیم را میپذیرد و به نوبت خود به رژیم رشوه میدهد، تا اینجا و آنجا شأنی و گذرانی متناسب با وضعیت طبقاتی خود داشته باشد. نفرت داشتن و پیروی کردن، شاخص هستی دوپهلوی گروههای بزرگی در جامعهی ماست. این دوپهلویی، دورویی را به قاعدهی رفتاری تبدیل کرده است. دوپهلویی، همهنگام باعث شده که کنشها و واکنشهای مردم ما محاسبهناپذیر و خلاف انتظار شوند. ملت با «زرنگی» خود را همساز نشان میدهد و با «زرنگی» ناسازگاری کرده و به رژیم ضربه میزند. این ملت، هم تو را عصبانی میکند، هم به ستایش وامیدارد؛ هم میگریاند، هم میخنداند.
صحنهی انتخابات، صحنهی نمایش دوپهلویی است. به گفتههای اخیر سروش و موسوی در مورد «انقلاب فرهنگی» توجه کنید. دارند از آن برائت میجویند. معلوم نیست که چه کسی آن فضاحت و پلیدکاری را پیش برد. چنان مبهم و دوپهلو حرف میزنند که انگار کار سران آن «انقلاب»، مهار آن بوده است. و بدتر از این، نخست وزیر سالهای اعدام، از کشتارهای هر روزه خبر ندارد. مدعی است تفکیک قوا برقرار بوده و ایشان به کارهای دیگری سرگرم بودهاند.
پهنهی همگانی
آنچه همدستی و دوپهلویی را تسهیل میکند، زبان مشترک پایین و بالاست. پایین، نمادهای مستقل خود را ندارد و بالا این مهارت تاریخی را دارد که به زبان پایین سخن گوید. ای بسا گفتارهایی نیز که علیه حاکمیتاند، در همان گفتمانی جاری میشوند که گفتار حاکمیت در آن جاری است.
پهنهی همگانی زیر سیطرهی منطق حاکم قرار دارد. در عین حال، اگر آزادیای باید، باید در این عرصه به صورت سمبلهای مستقل و استقلال سمبلیک تحقق یابد.
رژیم، یک نظم نمادین است. نشانههای آن نظم در شکلِ باهمنشینی و ازهمگریزیِ مفهومها در گفتار است، در گزینش و نظم کنشها و واکنشها در رفتار است. در مدیریت انسانی و صحنهآرایی مادی، رژیم در نحوهی چیدنِ افراد و اشیا در کنار هم یا برابر هم متجلی میشود. نظم، تنها با چماق و شلاق و مسلسل حفظ نمیشود و تا زمانی که در ذهنها، در حسها، در منش و در سلیقه به هم ریخته نشود، تا زمانی که پهنهی همگانی در برابر آن بدیلی نگذارد، مستقر باقی میماند و مدام رژیم را بازتولید میکند. تن دادن به نظم رژیم، بازتولید رژیم است. رژیم میتواند «اصلاح» شود، در عینِ حال همان چیزی بماند که هست: رژیم تبعیض.
رژیمهایی هستند که میتوانند در درون پادگانها بازتولید شوند. رژیمهایی هستند که میتوانند در پشت درهای بسته، در اجلاسی از قدرتمندان، تجدید سازمان یابند. رژیمهایی هستند که طرح تجدید سازمانشان در خارج تهیه میشود. نظام حاکم بر ایران یک کمپلکس ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است، اما این ویژگی را دارد که بازتولید آن بدون دخالت دادن پهنهی همگانی نامیسر است.
سهامداران اصلی شرکت سهامی جمهوری اسلامی نمیتوانند هر گونه که بخواهند مهرهچینی و برنامهریزی کنند. سهامداران بزرگ قم و مشهد، سهامداران بزرگ نشسته در پادگانها، حجرههای بازار و هیئت مدیرهها ناگزیرند به بازی یک نقطهی تعادلِ لرزان تن دردهند، جناحها را در نظر گیرند و سهامداران کوچک را راضی کنند.
بازی جناحها بر زمینهی رابطهی پیچیدهی دولت و ملت پیش میرود. با انقلاب سطح تبادل قدرت میان دو قطب قدرتمندی و بیقدرتی گسترده شد. میان دولت و ملت تماسی برقرار شد که پیشتر هیچ سابقهای نداشت. این به معنای گسترش دموکراسی نبود، زیرا یک تبعیض بنیادین، یعنی تبعیض خودی−غیرخودی با تفسیری دینی، تبادلی را که بر پایهی کُدِ اصلی در سیاست یعنی دوارزشیِ «قدرت- بیقدرتی» است، زیر تأثیر خود گرفت.
خودی کردنِ پهنهی همگانی به معنای وارد کردنِ عناصر خودی در آن است. این در عین حال، دست کم در جایی و در حالتی، به معنای قدرت دادن به پهنهی همگانی است. همین امر باعث میشود، سهمخواهیها علنی گردند، تضادها هویدا شده و بسیاری از تصمیمگیریها پیرو نتیجهی زورآزماییهای علنی شوند. دولت، استبدادی است، اما کل آن حوزهای که در آن بر سر قدرت مرکزی سیاسی رقابت و ستیز درمیگیرد، زیر کنترل مطلق قرار ندارد.
در وضعیت امروزی، در حالت عادی، نمیتوان مرزی را نشان داد و گفت آن طرف مرز دولت است و این طرف آن جامعه. هم دولت در جامعه نفوذ میکند و هم جامعه در دولت. آنچه سیستم را آن میکند که هست و به صورتی که هست، نگه میدارد، مکانیسم بازتولید مداوم رژیم تبعیض است: تبعیض خودی-غیرخودی، تبعیض جنسی، تبعیض طبقاتی، تبعیضهای قومی و مذهبی، مجموعهی تبعیضهای فرهنگی. این تبعیضها نظم نشانهها و نمادها را تعیین میکنند. مسیرها را خطکشی کردهاند، گوشه و کنار علایم راهنمایی نصب کردهاند، با دیوارهای بتونی و فولادی و نیز شیشهای جداییهای لازم را ایجاد کردهاند، سر چهارراهها هم گزمگان را به مراقبت گماشتهاند.
نظم در همه جا مستقر است و برپادارندگان آن میگویند: آزادید، هر چه میخواهید این طرف و آن طرف بروید. نقشهی شهر، بدین صورتی است که گفته شد، نه به صورت تقسیم آن به قلمرو دولت و قلمرو جامعه. امروزه همه جا جامعه است و همه جا دولت است. این درک منافی آگاهی از این واقعیت نیست که دولت در شرایطی به قدرتی تقلیل پیدا میکند که کلید زندان را در اختیار دارد و آن را در درجهی نخست بایستی در این نقشش در نظر گرفت.
تحول اجتماعی و سیاسی
در برابر پهنهی همگانی موجود نمیتوان پهنهی همگانی ایدهآلی گذاشت که همچون بدیلی واقعی عمل کند. حوزهی عمل همینی است که هست. گسست از جهان نمادینِ بازآفرینندهی تبعیض، بایستی در همین پهنهای صورت گیرد که هم اینک در آن به صورت خودبهخودی شانس بازتولید رژیم تبعیض بسی بیشتر از شانس گسترش ایدههای منتقد تبعیض است. وضع اکنون چگونه است؟ جنب و جوشی دیده میشود و میلی آشکار به تغییر، اما در چارچوب سیستم. طرفداران تحریم بازی انتخاباتی، تبدیل به اقلیتی بیتأثیر شدهاند. در دور قبل صدای بلندتری داشتند. پسرفت دیده میشود و تسلیم، تسلیم به اینکه گویا مقدر است با همین سیستم بسازند
.
اما درست در همین حال میل به تغییر بسیار بارزتر از چهار سال پیش نمود دارد. کار سترگی که زنان و کوشندگان پهنهی حقوق بشر کردهاند، ثمرهی خود را نشان میدهد، تا جایی که مردان نظام هم از حقوق زنان، حقوق بشر و حقوق اقوام سخن میگویند. معلوم است که جامعه پیشروی کرده و از آن میتوان خواهان پیشروی بیشتر شد. وقتی مردان نظام هم با قیدگذاریها و تعبیرهای خودشان اصطلاح «حقوق بشر» را بر زبان میآورند، بایستی دریابیم که دیگر کافی نیست که از حقوق بشر به طور کلی سخن گوییم. سیستمی که آنان را ممتاز کرده و فقط به آنان اجازهی انتخاب شدن داده، نقض خشن حقوق برابر انسانهاست.
این چیزی است که آنان مسکوتش میگذارند. آن هنگام نیز که میگویند زنان هم میتوانند وزیر شوند، بایستی دریابیم که برابریهای صوری در بوروکراسی نظام کافی نیست و وزیر شدنِ یک زن در جهان کنونی، امتیاز ویژهای به شمار نمیآید. آنچه آنان نمیگویند این است که در نظام تبعیضآمیز دینیشان، زن، تنها در حالتی میتواند در کنار رجال نظام بنشیند که به عنوان «رجل» تعبیر شود و نقشی همچون «رجل» ایفا کند، البته سرافکندهتر و زبانبستهتر. بنیاد برآمد جنبش اسلامی در ایران در سال ۱۳۴۲ مخالفت با حق رأی زنان بوده است. پیروزی نظام فقاهتی زنان را خانهنشین نکرد و نتوانست حق رأی را رسما و قانونا از آنان سلب کند. این نه ناشی از لطف فقیهان، بلکه برخاسته از مدرن بودن جامعه بود. اگر کشور ما به عقبماندگی افغانستان بود، شکل و کارکرد حکومت اسلامی کامل میشد.
در سی سال گذشته، جامعهی ما بازهم مدرنتر شده، و جالب است که کارکرد خود رژیم «سنتگرا» در مدرنیزاسیون دور اخیر مؤثر بوده است. اراده به قدرت رژیم، به صورت اراده به تکنیک و اراده به برهم زدن سامان اجتماعی بروز کرده است. دولت، به دستگاهی بس بزرگ تبدیل شده و توزیع پول در آن، باعث هر چه «پولی»تر شدن روابط و ارزشها شده است. سرمایهداری، روستاها را شخم زده و روابط سنتی را از هم گسسته است. دین، خود به یک سکه تبدیل شده و اینک بورس و بازار خود را دارد، بازاری که یکی از ارکان سرمایهداری مستقر است. نظام به منطق این بازار پی برده است. همانسانی که مواظب تورم است، به زیانهای بادکردگی سکهی دین هم واقف است. افزایش نقدینگی دینی، نظم را برهم میزند. اگر زمانی همه جا سکهی دین را پخش میکردند، اکنون میکوشند آن را بهنگام و کنترلشده خرج کنند.
رژیم در آستانهی یک دگرگونی مهم قرار دارد. قشربندی طبقاتی در جامعه پیش رفته، جامعه به روی جهان گشودهتر شده، انتظارها بالا رفته و حتّا در میان «هزار فامیل» نیز، فرزندان دیگر منش پدران را دنبال نمیکنند. دیگر با مثلث سنتی آخوند-بازاری-لومپن نمیتوان سیاستورزی کرد.
با بسیج عوام، نمیتوان جامعه را ترور کرد و به تسلیم واداشت. جمعی از «عوام» سابق، اینک چه منزلتی یافتهاند. از میان آنان، گروه بزرگی سردار و دکتر و مهندس شدهاند، فرزندانشان درسخوانده شدهاند. حجتالاسلام-دکترها سرمشق شدهاند، طلبهها به آنان اقتدا میکنند و دیگر به سادگی حاضر نیستند با چاقوکشها دمخور شوند. سهمیهایهای دیروز به سهمیهایهای امروز با تحقیر مینگرند. تغییر نسل با خود تغییر منش به همراه آورده، به همانسان که ابنخلدون در "مقدمه" گفته است: نسل اول، بادیهنشینانی بودند که با زحمت قدرت را فراچنگ آوردند، نسل دوم آن غیرت و همت را ندارد، نسل سوم به کاخنشینی عادت کرده و روزگار سختی را از یاد برده است.
در دایرهی بستهی خودیها، هم اینک نسل دومیها و سومیها دارند همهکاره میشوند. آنان منش و سلیقهی دیگری دارند. احمدینژاد، نخالهای بود که ورای منطق این تحول عمل میکرد. او زور آخر انقلاب اسلامی بود. هنوز ممکن است در جلوی صحنه بماند، اما واقعیت این است که اکنون دیگر دوران آدمهای متین و مؤدب و سنجیده رسیده است.
بد و بدتر
انتخاب، میان چهار مرد مورد اعتماد نظام است. با دوتای آنان، جامعه این امکان را مییابد کمی نفس بکشد، از دو نفر دیگر، یکی باعث اتلاف وقت میشود و دیگری وضعیت کنونی را ادامه میدهد، هر چند دیگر دوران پوپولیسم فاشسیتی گذشته است. به نفع جامعهی مدنی و گشایش پهنهی همگانی است اگر بنیادگرایی جنبشی (اصولگرایی حرکتساز / پوپولیسم فاشیستی) از جلوی صحنه دور شود. این جریان، دورهای دیگر عمر خواهد کرد، اما هر چه کماختیارتر شود، به نفع کشور و مردم است. به نفع رژیم هم هست که بنیادگرایی جنبشی مهار شود. مهار شدن آن، متناسب با تحول طبقاتی خودیهای رژیم است.
جامعه به تنگنای انتخاب میان بد و بدتر درافتاده است و آن بدتر آنچنان بد است که نمیتوان از پیروزی بدیل کمتر بد، شادمان نشد. معضل ما آنچنان است که شادمان میشویم از چیزی که به نفع رژیم نیز هست. بگذارید دلمان را خوش کنیم به اینکه شاید فرصتی برای تنفس و تجدید قوا و پیشروی بیشتر به دست آوریم. بد را برمیگزینیم و به خودمان دلداری میدهیم که این کار به خودی خود بد نیست؛ آنچه بد است، این است که رضایت دادن به بد، عادت شود.
هانا آرنت با هوش و خردی تمام تذکر داده است که نباید در سیاست، منطق و مسیری را دنبال کنیم که به دوراهی بد و بدتر رسیم و مدام، برای این که وضع بدتر نشود، به بد تسلیم شویم. ما به هر حال، اینک بر سر این دوراهی قرار گرفتهایم و کاری که افزون بر کنار کشیدن و منزه ماندن، از دستمان برمیآید، این است که تحلیل هانا آرنت را به صورت این تذکر تقریر کنیم: حال که در برابر بدتر، بد را برمیگزینیم، فراموش نکنیم که بد را برگزیدهایم. این گزینش نبایستی تقویتکنندهی همدستی و دوپهلوییای باشد که به سادگی سیاست را به منجلاب بدل میکند. اگر فراموش کنیم که بد را برگزیدهایم، بعید نیست که فردا مستعدتر شده و بدتر را برگزینیم.
فراموش نکنیم ...
پس فراموش نکنیم که دو کاندیدای مورد حمایت اصلاحطلبان دستگاه، به برنامهی اتمی رژیم وفادارند. همین برای «بد» دانستنشان کافی است. اتم ایران امروز، آن چیزی نیست که از کتابهای درسی میشناسیم، به صورت شکل ملوسی مرکب از یک هسته و چند توپ کوچک گرد آن. اتم، ناموس رژیم است. اتم، مظهر موتاسیون فسادانگیز ناسیونالیسم ایرانی به عظمتطلبیای است که جنبش اسلامی پدیداری از آن است. اتم، اسم رمز یک همتافتهی ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است.
جمهوری اسلامی در منطقه مسابقهی اتمی راه انداخته است. کشورها را به هم مظنون کرده است. فتنهی اتمی، ادامهی فتنهی دینی است و ممکن است به پایان همه چیز منجر شود. اتم یعنی قاچاق تکنولوژی، یعنی زدوبندهای بینالمللیای که بخش بزرگی از سرمایهی کشور را به هدر میدهند. اتم یعنی انزوای جهانی، در همان حال امتیازدهی به این و آن و معاملههای خفتآور. اتم، یعنی منطقه را متشنج کردن، ساختار استبدادپرور منطقه را مستحکمتر کردن، بهانه دادن برای تعویق حل مشکلهای بنیادی آن.
اتم یعنی حماقت، یعنی تداوم ناآگاهی از علل عقبماندگی. اتمی یعنی عوامفریبی. دانش اتمی یعنی جهل مرکب بیدانشی و بیمسئولیتی. تکنولوژی اتمی، تکنولوژیای است که هر مستبد کودن ولی پولداری میتواند آن را در بازارهای جهانی خریداری کند. اتم، یعنی غفلت از نیازهای واقعی جامعه. اتم یعنی ناتوانی در بنای پل و جادهای ایمن، اما توانایی در ساختن بمبی که هر لحظه احتمال دارد بترکد و آن پلها و جادهها را هم با خاک یکسان کند. اتم، یعنی تکنسین مزدور بیسواد بیفرهنگ بیاخلاق. اتم، یعنی بیفرهنگی، اتم یعنی سرنوشت مملکت را به مشتی جانی سپردن.
کسی که از شعر خوب، از موسیقی خوب، از خندهی کودکان و از زیبایی انسانها و طبیعت لذت برد، کسی که اندکی تاریخ بداند، تکنسین اتمی نمیشود. اختصاص سرمایهی مملکت به تکنولوژی اتمی و این فوت و فن را از سر نادانی مظهر دانش پنداشتن، یعنی غفلت از تکنولوژی پیشاهنگ در جهان که فناوری دستیابی به انرژیهای بدیل انرژی اتمی و انرژی فسیلی یعنی انرژیهای پاکیزه و بیخطر آب و باد و آفتاب است. اتم یعنی دانشگاه خفقان گرفته؛ یعنی استادانی که دم برنمیآورند وقتی میشنوند که رئیسجمهور دکتر-مهندسشان مدعی غنیسازی اورانیوم در آشپرخانه میشود. اتم، یعنی دانشگاهی که شهامت ندارد در مورد خطرناک بودن و غیراقتصادی بودن نیروگاه اتمی و غنیسازی و بقیهی قضایا کلاس و سمینار بگذارد. اتم، یعنی اینکه استاد فیزیک اتمی هم بایستی خفقان بگیرد و بگذارد نخالهای چون احمدینژاد درباب معجزات امامزادهی اتمی سخنرانیهای اتمگداز کند.
اتم یعنی رژیم غنیسازی، یعنی رژیمی که اصطلاح غنیسازی را به واژهای متبرک تبدیل کرده و آن را در همه جا به کار میبرد، از «غنیسازی اورانیوم» گرفته تا «غنیسازی اوقات فراغت جوانان.» اتم یعنی این تمامیتخواهی، اتم یعنی رژیمی تمامیتخواه. اتم یعنی مردم را در جهل نگاه داشتن تا ندانند چه فاجعههایی محیط زیست و کلیت هستی آنان را تهدید میکنند. اتم، بیخبری از آلودگیهای زیستمحیطی است، اتم جهالت در مورد آلودگی خفهکنندهی هوای شهرهای بزرگ ایران است. کسی که به این آلودگیها حساس باشد، به اتم نیز حساس است. رژیمی که اتم را بیخطر جلوه میدهد، دشمن محیط زیست است.
اتم یعنی قدرت، اتم یعنی قدرتمند بودن نظامیان و قدرتمندتر شدن آنان. اتم یعنی عریض و طویل شدن دستگاه سرکوب. اتم یعنی توهم، یعنی فوبیای ژرف بیپایان. اتم یعنی بیماری روانی رهبران. اتم یعنی توسری و خشونت، یعنی دیدن دشمن در همه جا. اتم یعنی در موی آشکار زنان هم توطئه دیدن. اتم تصور از آن به عنوان تضمینکنندهی بقای رژیم است. اتم، توهم برتری است، رويای برتر شدن است، عقدهی یک پوتنس دایمی است. اتم جمع بدترین خصایص مردانه است.
اتم یعنی سانسور. اتم تابلوی حوزهای است که مردم حق اظهار نظر دربارهی آن را ندارند. اتم یکی از مقدسهاست، رکنی از الهیات سیاسی است. فلسفهی سیاسی دینی به اتم ختم میشود. از دولتیان نیز کسی مجاز نیست دربارهی آن نظر دهد، مگر به تأیید و ستایش. هیچ کس حق مخالفت ندارد. اتم، یعنی وزارت خارجهی بیاختیار، یعنی کابینهی تشریفاتی، یعنی بودجهی دولتی مخفی.
اتم عنوان دیگر ولایت فقیه است. ولایت فقیه عمود خیمهی نظام است و اتم عمود خیمهی ولایت فقیه. کسی که برنامهی اتمی رژیم را بپذیرد، باید به بقیهی قضایا تن دهد. اتم ، یعنی صغارت در برابر ولایت، یعنی زبانبستگی، یعنی جبن و بندگی. اتم، با این توصیفها با حقوق بشر نمیخواند، با فرهنگ نمیخواند، با عدالت و پیشرفت نمیخواند. همهی ادعاها در مورد مردمدوستی و عدالت و فرهنگ پوچ و یاوه میشوند، اگر ادعاکننده به رژیم اتمی متعهد باشد.
۱۰ خرداد ۱۳۸۸
http://zamaaneh.org/nikfar/2009/06/post_118.html
++++++++++++++++++++++++++
در ایران چه میگذرد؟2
محمدرضا نیکفر
توضیح رخدادهای امروزین ایران با «تقلب انتخاباتی» و کودتا، ممکن است با غفلت از جریانهای اجتماعیای همراه باشد که بنیاد رخدادها را میسازند. این مقاله کوششی است برای جلب توجه به جریانهای ژرفِ اجتماعی.
نسخه پی دی اف این مقاله را در اینجا بخوانید.
خلاصهٔ وضعیت
بالاییها هنوز میتوانند، پایینیها هنوز به نخواستن کامل نرسیدهاند و روحیهٔ تقابلجویی و فداکاریشان تا حد اعتصاب عمومی هم نرسیدهاست. پس ما هنوز به مرحلهٔ اعتلای انقلابی نرسیدهایم. در فرمولِ مشهور لنین در مورد اعتلای انقلابی، بالاییها به عنوان یک کل و پایینیها نیز به عنوان یک کل در نظر گرفته شدهاند. در آن، با نظر به وضعیت مشخصی که در ایران امروز پیش رو داریم، بایستی این تصحیح را وارد کنیم که شکافها و تباینهای موجود در هر یک از این دو را ببینیم. قضیه از این قرار است: بخشِ اصلی بالاییها هنوز میتوانند وضعیتِ کنونی را ادامه دهند. بخش کوچکی از آنان ناراضی هستند و زیر فشارِ مؤتلفانِ خودشان برای خروج از صحنه قرار دارند. بخشی از پایینیها نمیخواهند، ولی بخشی از آنان هنوز میخواهند یا آنکه بدیل دیگری برایشان جذاب نشده است؛ بخشی هم سرگردان هستند. از آن بخش که نمیخواهند، تنها بخشَکی جسارت رویارویی را دارند، اینان اما آن گروهی از جامعه نیستند که خیزششان یک کنش و واکنش زنجیرهای ایجاد کند و نظم عادی امور را چنان به هم زند که بحران عمیقتر و عمیقتر شود و جامعه به سوی انفجار نهایی پیش رود. پس غلو نکنیم. با چشمان باز بنگریم که چه خبر است.
دوری ناگزیر حکومت اسلامی از خیرالامورمسئلهٔ اصلیِ روز، امید ناامیدشدهٔ طبقهٔ متوسط ایران برای داشتن جای پایی در سیستم است. مشکل، مشکل سیستم است که خیر خود را برنمیتابد. آن را از دید ارسطو برمیرسیم. این فیلسوف رونده، در سیاست تعادلجوست، عدالت را در تعادل میبیند و معتقد است که خیرالامور اوسطها: «بهترین هر چیز در میانه یا میانگین آن است» (سیاست، کتاب چهارم، ۱۲۹۵b) او بر این پایه برنهادهاست که بهترین حکومت، حکومت طبقهٔ متوسط است، طبقهای که به پندار او «به اندازه مال میدوزد» و چون چنین است «گوش به فرمان خرد دارد» (همانجا). او بر همین پایه (در کتاب پنجم سیاست) نظر خود را درباب انقلاب، گونههای مختلف آن و علتهای آن بیان میکند. خلاصهٔ نظر او این است که آشوب درمیگیرد، آنگاه که سامان سیاسی از خط تعادل دور شود و وضع، بر این قرار، نابسامان گردد.
نظر ارسطو را متناسب با نیازمان بازخوانی میکنیم: در هر سامانهٔ سیاسی وضعی وجود دارد که بیشترین تعداد مردم و متوسط بهینهای از گرایشها و منفعتهای مختلف در آن سامانه مجتمع شوند. این وضع، خیرالامور است و دوری از آن بحرانزا است. خیرالامور با خیر گروههای حاکم یکی نیست. ممکن است منافع درازمدت آنها را تأمین کند یا نکند. گاه پیش میآید که بگویند منفعتِ درازمدتِ فلان رژیم در این است که نظر بهمان گروه منتقد خود را بپذیرد. معلوم نیست که چنین سخنی چه حدی از صدق داشته باشد، زیرا این جمله باری ارزشی دارد که گویا از دیدی خنثا و از منظری خارج از ماجرا برگفته میشود. یک معنای آن میتواند این باشد که رژیم پایدار میماند اگر خود را تغییر دهد. رژیم اما نمیخواهد خود را تغییر دهد و منفعت خود را به عنوان آنچه هم اکنون هست، در این میبیند که آنچه هست بماند و خطوط هویت برقرار خود را تقویت کند.
خیرالامور را به عنوان یک وضعیت آرمانی در نظر نمیگیریم. با دید «خردهبورژوایی» ارسطو به موضوع مینگریم و برمینهیم که خیرالامور برای یک سامان سیاسی متعارف، در جامعهای با ساختار درآمدیِ پیازیشکل، وضعیتی است که طبقهٔ متوسط جذب نظام شود و با انتگره شدن این طبقه، متوسطی از خواستهها خود را در آن پاسخیافته بپندارند. انتگره شدنِ طبقهٔ متوسط، از انرژیای که سیستم باید برای مرزکشی میان خود و پیرامونش و کلا حفظ خود صرف میکند، میکاهد. جز این اگر باشد، سیستم باید انرژی کلانی را صرف مقابله با نیروی گریز از مرکز کند.
برای جمهوری اسلامی، با انتخابات ریاست جمهوری دورهٔ دهم، فرصتی تاریخی پدید آمد تا در چارچوب موجود گامی به سوی خیرالامور بردارد و با جذب لایههایی از طبقهٔ میانی از شدت نیروی گریز از مرکز بکاهد. در اینجا منظور از «جمهوری اسلامی» آرایشی از نیروهاست، دولتی است در رابطه و ترکیبی خاص با جامعه و جامعهای است در رابطه و ترکیبی خاص با دولت. به این فیگور نظری نیاز داریم، چون رخدادهای ایران امروز را تنها با تقابل دولت و ملت نمیتوان توضیح داد. مجموعهای از درهمرویها، انطباقها، همسوییها و همدستیها وجود دارد که نادیدن آنها به معنای نادیدن بخش اساسی جامعه و سیاست در ایران امروز است. حکومت، عنصر مهمی در پیکربندی (constellation) جمهوری اسلامی است، اما تمام مقدرات آن را تعیین نمیکند. حکومت در اینجا عبارت است از همهٔ آن کانونهایی از قدرت که در مورد زندان کردن، کشتن، توزیع بودجه، گزینش کادرها و چند و چون و سمت فشار ایدئولوژیک و روانی بر جامعه تصمیمگیرنده هستند. محمد خاتمی، رئیس جمهور مملکت بود، اما بارها اعتراف کرد که در مرکز قدرت قرار نداشتهاست. مجموعهٔ وسیعی از قراین و شواهد حاکی از آن است که اعتراف او در این مورد صادقانه بودهاست. اما او آدم نظام بوده و هنوز هست. در آن پیکربندیای که جمهوری اسلامی نام دارد، نقشی ایفا میکرده و هنوز میکند. خامنهای، در نماز جمعهٔ ۲۹ خرداد (۱۳۸۸) از هر چهار کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری به عنوان مردان نظام نام برد. میرحسین موسوی و مهدی کروبی هر دو از عناصر پیکربندی جمهوری اسلامی هستند، اما عناصر حکومت نیستند.
پس میتوانیم میان خیرالامور جمهوری اسلامی و خیرالامور کانونهای قدرت حکومتی فرق بگذاریم. جمهوری اسلامی در روز ۲۲ خرداد (۱۳۸۸) از خیر خود دور شد و عدهای بر این باور هستند که نیرویی کودتا کرد و با تقلب در آرا مانع بهگشت امور شد. میتوان ماجرا را تحلیل کرد، بدون استفاده از مقولاتی چون کودتا و تقلب. نظر رایج بر این است که حکومت با تغییر مخالفت کرد. ولی بهتر آن است که بگوییم: پیکربندی جمهوری اسلامی «تغییر» را برنتابید. اگر چنین باشد، برای تغییر بایستی از جمهوری اسلامی گذر کرد، نه اینکه فقط پنداشت چیزی را میتوان به گروههای حاکم تحمیل کرد.
آنچه برای رژیم مهم است، اصل نظام است. برای نیروی مخالف جدی آن نیز بایستی همان چیزی مهم باشد که برای کانون قدرت مهم است. اصل نظام عبارت است از ولی فقیه و همهٔ ارگانهایی که سرراستانه به وی وابستهاند. اصل نظام آنی است که نظام در هنگامههای بحرانی به آن تقلیل مییابد. اصل نظام، حکومت اسلامی است، حکومت مقدسی که اقتدار آن برپایهٔ آمیزهای از دین، زور و پول است. نظام برپایهٔ اصالت خود از خیرالامور خویش دور میشود.
موقعیت طبقهٔ متوسط
در روز ۴ تیر (۱۳۸۸)، در سایت «کلمه» وابسته به میرحسین موسوی، که چهرهٔ اصلی جنبش کنونی است، خبری منتشر شد دربارهٔ دیدار او با گروهی از جامعهشناسان. بنابر این گزارش، بخشی از گفتههای موسوی در این دیدار به وضعیت طبقهٔ متوسط اختصاص داشتهاست. گزارش کوتاه است و مشخص نمیکند که چرا سخن به وضعیت این طبقه کشیده شدهاست. بعید نیست که کسی یا کسانی تذکر داده باشند که حامل اصلی جنبش اعتراضی کنونی، طبقهٔ متوسط است. باری، موسوی، آنگونه که سایت «کلمه» گزارش کرده، گفتهاست: «در شرایط فعلی یک خودآگاهی در بین قشر میانی ایجاد شدهاست که اگر هدف داشته باشد انرژی مثبتی است که برای ساختن آینده کشور بسیار مفید خواهد بود و اگر سرخورده شود مشکل ساز میشود.» در ادامهٔ گزارشِ «کلمه» آمدهاست: «موسوی معتقد است که نیازهای قشر متوسط با نیازهای ملی جامعه عجین شدهاست که اگر پاسخ مثبت دریافت کند خوب است اما اگر پاسخ مثبت دریافت نکند سرخوردگی بزرگی در جامعه پدید میآید.» موسوی همچنین گفتهاست: «دولت برای این قشر در شرایط فعلی برنامهای ندارد و امیدی به آن نیست.»
در این سخنان، مسئلهٔ بروز کرده در جامعهٔ ایران در وضعیت فعلی نسبتاً خوب بیان شدهاست. بخشهای بزرگی از طبقهٔ متوسط امید بسته بودند که بتوانند بلندگویی در نظام داشته باشند. شروع به پشتیبانی پرشوری از موسوی و نیز کروبی کردند و آنان نیز به هر دلیل این پشتیبانی را پذیرفتند و به شکلهایی اعلام کردند که در صورت پیروزی، پاسخ قدرشناسانهای به آن پشتیبانی خواهند داد.
طبقهٔ متوسط در ایران جایگاه اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مهمی دارد. جامعهٔ مدنی در ایران اساسا بر بستری رشد میکند که طبقهٔ متوسط میگستراند. حرکتهای اعتراضی زنان، دانشجویان و جوانان و روشنفکران از این طبقه برمیآیند. طبقهٔ متوسط جدید در ایران آمادهترین طبقه برای پذیرش فرهنگ باز سکولار است. این طبقه بیشترین دسترسی را به رسانهها دارد، از قابلیت و امکانهای غیرقابلمقایسهای برای الگوسازی رفتاری و گفتاری برخوردار است و فرهنگی که میسازد، رقیب اصلی فرهنگی است که رژیم به جامعه تحمیل میکند. بیشترین تحقیر فرهنگی از طرف حاکمیت اسلامی، از ابتدای شکلگیریش متوجه طبقهٔ متوسط جدید بودهاست. در مقابل، بیشترین خرابکاری در بنای فرهنگی اسلامی رژیم را هم این طبقه کردهاست.
رژیم به طبقهٔ متوسط حساسیت ویژهای دارد. قدیمیهای رژیم در درون خانههای خود نیز میبینند که چگونه فرهنگ دنیویِ این طبقه، نسل جوان را جذب میکند. تدبیر که بخواهند نشان دهند این طبقه را تحمل میکنند و به آن رشوه میدهند، اما پوپولیسم فاشیستیای که در رژیم سیاستگزار است، مدام با این طبقه درگیری ایجاد میکند. حمله به استکبار و غرب، حمله به «سرمایهداری»، حمله به تجملطلبی و مصرفگرایی، حمله به فساد و بیاخلاقی، برانگیختن حاشیه برای دفاع از مرکز قدرت، همه به صورت فشار بر طبقهٔ متوسط جدید درمیآیند.
رابطهٔ طبقهٔ متوسط با رژیم به صورت ستیز مطلق نیست. همپوشیای (overlap) که میان دولت و جامعه وجود دارد و به صورت همدستی و همسویی بروز میکند، در سطح طبقهٔ متوسط نیز بروز میکند. بسیاری از کارگزاران و مهندسان از دل این طبقه برمیخیزند و بدون خدمت آنان کار رژیم پیش نمیرود. سازشها و رشوهپذیریها در میان این طبقه ضامن بقای رژیم بودهاند. چیزی که نبایستی از آن غافل شد، رخنهٔ ایدئولوژیک رژیم در میان این طبقهاست. هستهٔ مرکزی ایدئولوژی رژیم، اراده به قدرت است.
خدای این ایدئولوژی با قدرت و قهرش مشخص میشود. کل آموزه بر اساس فرمان، قهر و مکر است. اراده به قدرت جاذبهٔ ناسیونالیستی ایجاد میکند، آنگاه که به صورت تکنیک، قدرتطلبی اقتصادی و ژئوپولیتیک بروز میکند. یک نمود بازر اراده به قدرت، اراده به دستیابی به فناوری اتمی است. با این خواست از سر ناآگاهی و مهمتر از آن به دلیل همسنخی ایدئولوژیک همدلی وجود دارد، از جمله به نحو چشمگیری در میان طبقهٔ متوسط. فناوران و مبلغان فناوری از دل این طبقه برمیخیزند و در میان اینان تا کنون هیچ صدای انتقادی جدیای برنخاستهاست. در دوران تبلیغات انتخاباتی «اتم» به مسئله تبدیل نشد و تنها در این حد که مذاکرات با غرب بهتر است چگونه پیش برده شود، به آن اشاره شد. تبدیل نشدن آن به مسئله، بیشتر از آنکه به ممنوعیت مطلق بحث در بارهٔ آن برگردد، ناشی از رخنهٔ ایدئولوژی اتمی در میان مردم است. این نشانهٔ یک فضاحت و ننگ بزرگ است که حتّا اپوزیسیون سکولار چپ در خارج از کشور به این موضوع نمیپردازد و تنها در حد انتقاد از تنشزایی رژیم در سیاست خارجی به آن اعتنا میکند.
اما مشکل طبقهٔ متوسط، تنها این نیست که از ایدئولوژی رژیم نگسستهاست. این طبقه به تنهایی توان پیشبرد یک اعتصاب همگانی را ندارد. اعتصاب همگانی به مثابه مظهر همگانی شدن نبرد، مبتنی بر یک جبههٔ طبقاتی است. رکن اصلی این جبهه، طبقهٔ کارگر است. فقط طبقهٔ کارگر میتواند "داغ لعنتخوردههاًی جامعه را بسیج کند و مانع از آن شود که بخش قابل ملاحظهای از آنان زیر پرچم فاشیسم دینی روند. همچنان که انقلاب بهمن نشان داد، تنها آن هنگام که کارگران در کانون اعتصاب همگانی قرار گیرند، این احساس همگانی در جامعه پدید میآید که کسی با اعتصاب چیزی از دست نمیدهد. این احساس، خاص طبقهٔ کارگر است و این طبقهاست که میتواند آن را در جامعه بدمد.
در جنبش اخیر، فقط بخشی از جوانان شهرهای بزرگ بودند که با این احساس به جنگ پلیس رفتند که چیزی را در این نبرد از دست نمیدهند. این شور، برای تکان دادن کل جامعه کافی نبود.
ضعف بزرگ جنبش اخیر این بود که با خواستهای صنفی و اقتصادی همراه نشد. بیشتر به یک رگبار بهاری میمانست تا توفانی برهمزننده. اکثر کارگران و تهیدستان به آن به عنوان جنبش خودشان ننگریستند و اگر در آن شرکتی هم کردند، جمعی بودند حل شده در جمعیتی.
جنبش پیروز نشد، اما رهاییبخش بود. تا حد امیدوارکنندهای باعث تزکیهٔ اخلاقی جامعه شد، خودآگاهی تازهای را ایجاد کرد، در عرض چند روز استعداد لغزیدن از اصلاحطلبی به سنت انقلابی را به نمایش گذاشت و از این راه نشان داد که اصلاحطلبی هنوز توانایی ایستادن بر روی پای خود را ندارد و اگر هم داشته باشد یکی دو گام بیشتر نمیتواند پیش رود. جامعه در عرض چند روز چیزهایی آموخت که نمیتوانست در عرض ده سال یاد بگیرد. جوانانِ بسیاری، از تور ایدئولوژیک رژیم خلاص شدند.
حقیقت رژیم
تور ایدئولوژیک رژیم هنوز بسیار گستردهاست. برای رهایی تودهای کافی نیست که فقط گوشههایی از آن را پاره کنیم. هم اکنون طبقهٔ متوسط، که جنبش کنونی را برانگیخت، ممکن است با وادادنِ رهبران این جنبش، خود از تب و تاب بیفتد، آن هم نه تنها به دلیل ترس و از دست دادنِ روحیه، بلکه همچنین به دلیل آنکه رژیم در تعاملش با رهبران جنبش ممکن است از همسنخیهای ایدئولوژیک بهره برد و همهنگام به شیوهٔ شناختهشدهٔ رشوهدهی رو کند. رژیم، آنجایی هم که حقی را به حقدار میدهد، به صورت لطف عطا میفرماید، به صورت رشوه، تا بندهپروری کند. رابطه دوسویهاست. کسی رشوه میدهد، کسی رشوه میپذیرد.
خودِ این موضوع که رژیم به رژیم تقلب و کودتا فروکاسته میشود و از لزوم تشکیل یک «کمیتهٔ حقیقتیاب» سخن میرود، مشکوک به آن است که از یک همسنخیِ ایدئولوژیک برخاسته باشد. مگر حقیقت رژیم ناروشن است که بایستی برای روشن شدن آن نخست رأیها را بازشماری کرد؟ ماجرای انتخابات اخیر یک سانحه در حین کار عادی کارخانهٔ نظام نبودهاست. هیچ اتفاقِ خارقِ عادتی نیست. هیچ چیزی در تحلیل رژیم عوض نمیشود، اگر حقیقت این باشد که تقلبی صورت نگرفته و نیز عوض نمیگردید، اگر موسوی به عنوان برندهٔ انتخابات اعلام میشد. در این صورت، باز داستان خاتمی تکرار میشد: کابینه به اتاق پادوهای درجهٔ سه تبدیل میشود و رژیم همانی میماند، که بود. دستگاه حتّا اگر به هر دلیل به ریاست جمهوری موسوی تن میداد، به تغییر در ترکیب قدرت رضایت نمیداد و تا حد دادنِ امتیازهایی جدی به طبقهٔ متوسط پیش نمیرفت.
البته خوب بود میدانستیم هر کاندیدایی واقعا چقدر رأی آوردهاست. رأی احمدینژاد، به هر حال پایین نیست و نگرانکننده همین است.
میزان بالای رأیهای موسوی هم نباید هیجان برانگیزد. او تصور میکند که انقلاب اسلامی، که رهبرش خمینی بود، برای مردم آزادی و سعادت به همراه آورد یا در اصل میتوانست چنین نتیجهای را در پی داشته باشد. او "اصولگراًست، به این معنا که میخواست و میخواهد توهمهای خردهبورژازیِ ایران در مورد انقلاب را احیا کند و بازی را از سر گیرد. به لحاظ حسابگری سیاسی، این موضع - از این نظر که فلان پاسدار و بسیجی را نسبت به رهبری حکومت بدبین میکند و در مورد خیانتهای رأس نظام به آرمانهای انقلاب به اندیشه وامیدارد − بد به نظر نمیرسد، اما به خاطر این که میخواهد بازیای از اساس باخته را تکرار کند، بسی زیانآور است. فایدهٔ موسوی، در صورت پیروز شدنش در این بود که ممکن بود همچون دورهٔ خاتمی گشایش رسانهای ایجاد شود و جامعه فرصت یابد، اندکی نفس بکشد.
همین که او آدم محجوبی است، همچون احمدینژاد یکریز یاوه نمیگوید و شب و روز چشم و گوش مردم را نمیآزارد، برای بهداشتِ روانیِ جامعه خوب بود. کاری که موسوی یا کروبی نمیتواند انجام دهد، تبدیلِ فرعِ نظام به اصل آن است. این مشکل، به شخص اینان برنمیگردد. پیشتر گفتیم که اصل نظام آنی است که نظام قاعدتاً در هنگامههای بحرانی به آن تقلیل مییابد. نظام ولی ممکن است در وضعیتی به فرع خود، که نوعی «جمهوری» است، فروکاسته شود. برای این منظور بایستی در ترکیب رژیم بحرانی اساسی پدید آید، در ترکیب رژیمی که چیستی آن در این است که یک سازهٔ ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است. اگر انتخابات اخیر با چنین بحرانی همراه بود، میشد بدان، و حتّا به موسوی و کروبی، بسی امید بست. ولی چنین بحرانی هنوز در ارکان رژیم پدید نیامدهاست.
هنوز:
− ایدئولوژی دولتی استوار است و با چالشی جدی از درون جبههٔ دینی مواجه نشدهاست، دستگاه ایدئولوژیک کارکرد عادی خود را دارد،
− نظامیان به سهم خود راضیاند، در مجموع یکپارچهاند، پیوند استراتژیکشان با ولی فقیه مستحکم است و با مشکل شکاف میان پایین و بالا مواجه نیستند،
− مالداری اسلامی مبتنی بر پول نفت و توزیع بندهپرورانهٔ آن عمل میکند و به دلیل پر بودن نسبی خزانه با بحرانی جدی مواجه نیست.
جنبش اخیر چیزی را در این وضعیت عوض نکردهاست. این جنبش با همهٔ ارجمندیاش هنوز شاخص یک گسست نیست.
در انتظار گسست
اما گسست چیست؟
لویی آلتوسر، در هنگام بحث دربارهٔ مفهوم ایدئولوژی و دستگاه ایدئولوژیک − که به نظر او در کنار دستگاه سرکوب یکی از دو رکن اصلیِ سازندهٔ دولت است − مثالی میزند که پرآوازه شدهاست. در خیابان، مأمور پلیس کسی را صدا میزند و فرد مخاطب به سمت او میرود و میگوید: «بله سرکار!». این «بله سرکار» از درون فرد برمیآید، از کل آموزشی که او در خانه و مدرسه و جامعه گرفتهاست. «بله سرکار!» از یک رخنهٔ ایدئولوژیک به درون نهاد آدمی برمیآید، و نهاد آدمی را همین رخنههای ایدئولوژیک میسازند. اسلاوُی ژیژک، در مقالهای که به مناسبت رویدادهای اخیر ایران نوشته (با عنوان «آیا گربه به درون پرتگاه فروخواهد افتاد؟») تصویری را بازمینماید که یادآور مثال آلتوسر است. او که پیجوی این پرسش است که آیا هنگامهٔ «گسست» از رژیم فرارسیده، یاد گسست انقلاب۵۷ − ۱۳۵۶ میافتد و مینویسد: «ریژارد کاپوشینسکی در کتاب «شاهنشاه»، که گزارش کلاسیکی از انقلاب خمینی است، لحظهٔ دقیق این گسست را مشخص میکند: بر سر چهارراهی در تهران، تظاهرکنندهای که پلیس بر سرش داد کشیده بود که حرکت کند، از تبعیت از مأمور سر باز زد. مأمور، خجالتزده شد و پا پس کشید. یکی دوساعت بعد، همه در تهران از قضیه با خبر بودند و هر چند درگیریهای خیابانی چند هفتهٔ دیگر ادامه یافت، اما همه به نوعی خبر داشتند که بازی به پایان رسیدهاست.»
ژیژک پس از بازنماییِ این تصویر میپرسد: «آیا اکنون دارد ماجرای مشابهی رخ میدهد؟» این یک پرسش اساسی است، به شرط اینکه ماجرایی را که او از قول کاپوشینسکی نقل میکند، با دیدی آلتوسری تفسیر کنیم. یک نافرمانیِ بیرونیِ عریان، معیار نیست؛ معیار، نافرمانی ایدئولوژیک است؛ معیار تبدیل شدن به یک سوژهٔ متفاوت است، رسیدن به یک خودآگاهیِ دیگر است. نشانهشناسیِ جنبشِ «سبز» هنوز حاکی از چنین چیزی با کمیت و کیفیتی تعیینکننده نیست. هنوز کادرهای این جنبش از درونشان به پلیس ایدئولوژیک لبیک میگویند. آنانی هم که پنداری گسستهاند، جنبشی با نشانههای خود را ندارند.
رویدادهای اخیر، نه گسست قطعی بخش بزرگی از شهروندان، بلکه استعدادهای آن را برای گسست به نمایش گذاشتند. بر معترضان میانسال و کهنسال، حقیقت رژیم کمابیش روشن بود. جوانان نیز اینک تجربهٔ خود را دارند و آن آمادگی را پیدا کردهاند که با گذشتهٔ این دوره آشنا شوند. نیرویی آزاد شده که بایستی حفظ و تقویت شود. اما چگونه؟ موسوی در دیدارش با جامعهشناسان به درستی بر «جامعهٔ مدنی» بهعنوانِ ظرف حفظ نیروی منتقد اشاره میکند. او میگوید: «باید این انرژی در جایی به کار گرفته شود که در این بین نقش تشکلهای غیر دولتی بسیار مهم است. برای ایجاد امید و استفاده از ظرفیت طبقات میانی و انرژی آزاد شده شبکهای از تشکلهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی باید به وجود آید و مدیریت رانده شده از بدنه دولت در این زمینه نقش بزرگی بازی کند.»
جامعهٔ مدنی یک عرصهٔ عمدهٔ نبرد ایدئولوژیک است. اکنون در برابر اسلام سیاه حکومتی، یک اسلام رنگی شکل گرفتهاست. این ایدئولوژی نیروگیرنده، هم با ایدئولوژی حکومتی خویشاوندی دارد، هم از استعداد دموکراتیک قابل توجهی برای مقابله با آن برخوردار است. این اسلام رنگی، در وضعیتی که روحانیت سنتی و مزدور دولت بیاعتبار شده، جامعه دستخوش بحران ارزشها گردیده و ریزش از میان صفوف طرفداران حاکمیت دمافزون است، اهمیت ویژهای دارد. به آن باید با دیدی مثبت نگاه کرد و تنها خویشاوندیاش را با دین دولتی و گذشتهٔ آن را معیار داوری قرار نداد. این اسلام، فاقد مرکز است و بعید است که در صورت تبلور در حزب یا حزبهایی، خصلت کثرتگرای خود را از دست بدهد. به این جهت نبایستی آن را یککاسه کرد و از شکافها و خطهای درونی آن غافل بود. بهطور کلی باید گفت این تصور تباه است که میتوان در ایران بدون بهرهگیری از ظرفیتهای دموکراتیک یک اسلام کثرت گرا (اسلامی که اسلامهاست و به این نکته اذعان دارد) به یک دموکراسی پایدار دست یافت. با نیروهای دینی یا دارای پیشینهٔ دینیاندیشی میتوان بر روی درکی مبتنی بر شرایط ایران از سکولاریزاسیون، به توافق رسید: جدایی دین و دولت، لغو همهٔ امتیازهای سیاسی و اقتصادی روحانیان، رفع تبعیض در مورد زنان، برابری سیاسی و حقوقی همهٔ شهروندان بیتوجه به دین و مذهب و جهانبینی و سبک زندگیشان.
رژیم از راه رشوهدهی برای جذب نیروی از دست رفته خواهد کوشید. یأسی که جامعه را فرا میگیرد، یاریرسان این فسادکاریِ دستگاه است. حد توانایی رژیم برای رشوهدهی، تابع مستقیم پولی است که در خزانه دارد. پیشبینی میکنند که بر مشکلهای اقتصادی موجود افزوده خواهد شد. تورم بالا میرود، بیکاری گستردهتر میشود، تولید افت میکند. وضعیت به گونهای است که هیچ راه حل بهینهای وجود ندارد و بحران به هر حال از جایی سر برمیآورد. جامعه اکنون شجاعت بیشتری یافته و رژیم در مقابل، با وجود قدرتنماییهایش، ترسخوردهاست. این رژیم را نمیتوان با یک جنگ جبههای، یعنی جبههٔ مردم به عنوان یک کلیت در برابر جبههٔ دولت به عنوان کلیت دیگر، از پادرآورد. نبرد همچنان سنگر به سنگر پیش میرود و به نظر میرسد گسست قطعی همگانی با بروز شکافهایی اساسی در دستگاه همراه خواهد بود. دستگاه را اگر یک همتافتهٔ دینی-نظامی-اقتصادی در نظر گیریم، انتظار باید آن باشد که رقابت و ستیز درون روحانیت، بحرانهایی در رابطهٔ فرماندهان نظامی و آیتاللهها، شکافهایی میان پایین و بالا در ارگانهای مسلح و نیز طبعاً بحران اقتصادی و دعوای درونی بر سر چنگاندازی به بودجه، در آن ترک ایجاد کنند. شاید هم زمانی کل دستگاه بترکد و فرو پاشد. بعید به نظر میرسد که رژیم دچار لقوه یا عارضهٔ مرگ سلولهای مغزی شود، آرام آرام بمیرد یا سکته کند و بسان رژیم فرانکو در اسپانیا طی مراسمی بدون طغیان اجتماعی به خاک سپرده شود.
پایان بازی به این صورت نیست که همه به خانههایشان روند و منتظر باشند تا بازی دیگری آغاز شود. سوژهها، ذهنها، دگرگون میشوند. بیزاری پدید میآید، از هرچه دلانگیزش خواندهاند. برای همه، این جنگ با خدا نخواهد بود. کاری که تودهٔ مردم میکنند، این است که میان خدای خود و خدای آنها فرق بگذارند. مردم در طول تاریخ چنین کردهاند، باز هم چنین خواهند کرد و این حق آنان است. این بار اول نیست که مردم در برابر مقدسان قرار گرفتهاند. باز هم این بار، خدای این طرف و خدای آن طرف یکدیگر را خنثا میکنند و ستیز، زمینهای زمینی مییابد. در جنبش این روزها، خدایان هنوز به جنگ یکدیگر نرفتهاند. آنان هنوز در سازش با یکدیگر به سر میبرند و میتوانیم با نظر به نقش سوژهساز آنان بگوییم که سوژهها، هنوز سوژههایی یکسر متفاوت نشدهاند.
تفاوت نبرد با دورهٔ شاه این است که تنها نباید تظاهرکننده در برابر مأمور دولت بایستد، خدایان و مقدسها نیز باید در برابر هم صفآرایی کنند. ناسازنما این است که از این طرف، باوری فردی، ذهنی، نرمخو و کثرتگرا در برابر باوری با خصلتی مطلقبین، انحصار طلب و تروریست از آن طرف قرار میگیرد. آیا این نرم میتواند از پس هماوردی با آن درشت برآید؟ در سطح نظری آری. اما در سطح عملی چه؟ همانگونه که در این روزها دیدیم، حریف در عمل به چماق و تفنگ تبدیل میشود، و اینها پاسخِ آزمودهٔ خود را دارند. پاسخ به حکومت اسلامی در آن «یومالله» تعیینکننده، فرق چندانی با پاسخ به حکومت شاه ندارد. فراموش نکنیم که شاه هم ایدئولوژی دیرپای خود را داشت و فراموش نکنیم که ولایت فقیه، چیزی نیست جز روایتی از ایدئولوژی سلطانی با فرّهِ ایزدی.
http://zamaaneh.org/nikfar/2009/06/post_118.html
محمدرضا نیکفر
در ایران اس−ام−اسی حاوی این عبارت، تلفن به تلفن میچرخد: «ماشینی که داره داخل دره میره رانندهاش رو عوض نمیکنند. ستاد انتخاباتی دکتر محمود احمدینژاد.» اتفاقاً برعکس، در سراشیبیها بیشتر به فکرِ عوض کردنِ «راننده» میافتند. در نمونهی انقلاب ایران شاهد تعویضهای پیاپی بودیم.
اما مگر سیستم دارد به ته دره سقوط میکند؟ چنین چیزی به نظر نمیرسد. پس در ایران چه میگذرد؟
همدستی و دوپهلویی
لنین، فرمول نبوغآسایی برای تشخیص برآمد انقلابی دارد:
۱- بالاییها نتوانند
۲- پایینیها نخواهند
۳- شور تحولخواهی و روحیهی دل به دریا زدن و فداکاری همهگیر شود
جهانِ مصداقیِ این فرمول با دو گسست مشخصه میشود: گسستی که میان بالا و پایین برقرار است و گسستی که میان امروز و فردا وجود دارد و با آن فردا دیگر نمیخواهد در ادامهی امروز باشد. این گسست دوم انقلاب خوانده میشود، تحولی که مشخصهی آن انتظار بزرگ است، چنان بزرگ و شورانگیز که آماده میشوی دل به دریا بزنی و بگویی هر چه بادا باد.
موقعیت انقلابی، موقعیت پیچیدهای نیست. جویی وجود دارد، و تو یا این ور جویی یا آن ور جو. پیچیده، وضعیتی است که برآمدی وجود دارد، اما آن دو شکاف، هنوز آنچنان که باید، دهان نگشودهاند. در این حال تقابل بالا و پایین نمودهای آشکاری نیافته است. حالتی هم وجود دارد که نمیتوان میان پایین و بالا مرز روشنی کشید. لایهای وجود دارد که هم به بالا متعلق است، هم گویا به پایین.
این لایه فعال است، فضای سیاسی را با حرکات و وَجَناتش پر میکند. جمهوری اسلامی از ابتدا کانون مقتدری داشته و همزمان برخوردار از سازمانی همچون یک شرکت سهامی بوده است که در آن سهامداران کوچک، هم در نقش «مردم» ظاهر میشوند، هم در نقش رکنی از «قدرت». جمهوری اسلامی در این معنا «مردمی» است. برای زندانی این امکان موجود است که زندانبان شود، در تعیین مسئولان بندها مشارکت داشته باشد، خود وکیل بند شود، از مجریان شکنجه و اعدام شود، تیر خلاص بزند، سپس به سلولش برگردد و همچون دیگران محرومیت بکشد و آزار ببیند.
همدستی و دوپهلویی از مشخصههای اصلی وضع سیاسی و اجتماعی ماست. با رژیم همدستی ایدئولوژیک و کارکردی وجود دارد، هم به شکل فعال و هم به شکل منفعل. وقتی در میدانها دار میزنند، عدهای تماشاچی جمع میشوند و از آن میان گروهی کشتن را تشویق میکنند و با دیدن آن منظره دچار حظّی روحانی-شهوانی میشوند. در تحمیل حجاب به زنان و برقراری آپارتاید جنسی، مردان بسی همدستی نشان دادهاند. گروهی بزرگ از رژیم رشوه گرفته و متناسب با رشوهای که میگیرند، همکاری میکنند، سکوت میکنند، دعوت به سکوت میکنند. ولی حتّا همکاران نزدیک رژیم هم میخواهند سر به تن آن نماند. در جهان، هیچ رژیمی این قدر منفور نیست و در عین حال این قدر جامعه را به ساز خود نمیرقصاند (= پای منبر خود نمینشاند / به سینهزنی نمیکشاند / با نوحههای خود نمیگریاند).
همه بر خود و دیگران ظلم میکنند، در عین حال همه مظلوماند. شهید بزرگ، طبقهی متوسط است که از همه بیشتر عجز و لابه میکند، در عین حال رشوههای رژیم را میپذیرد و به نوبت خود به رژیم رشوه میدهد، تا اینجا و آنجا شأنی و گذرانی متناسب با وضعیت طبقاتی خود داشته باشد. نفرت داشتن و پیروی کردن، شاخص هستی دوپهلوی گروههای بزرگی در جامعهی ماست. این دوپهلویی، دورویی را به قاعدهی رفتاری تبدیل کرده است. دوپهلویی، همهنگام باعث شده که کنشها و واکنشهای مردم ما محاسبهناپذیر و خلاف انتظار شوند. ملت با «زرنگی» خود را همساز نشان میدهد و با «زرنگی» ناسازگاری کرده و به رژیم ضربه میزند. این ملت، هم تو را عصبانی میکند، هم به ستایش وامیدارد؛ هم میگریاند، هم میخنداند.
صحنهی انتخابات، صحنهی نمایش دوپهلویی است. به گفتههای اخیر سروش و موسوی در مورد «انقلاب فرهنگی» توجه کنید. دارند از آن برائت میجویند. معلوم نیست که چه کسی آن فضاحت و پلیدکاری را پیش برد. چنان مبهم و دوپهلو حرف میزنند که انگار کار سران آن «انقلاب»، مهار آن بوده است. و بدتر از این، نخست وزیر سالهای اعدام، از کشتارهای هر روزه خبر ندارد. مدعی است تفکیک قوا برقرار بوده و ایشان به کارهای دیگری سرگرم بودهاند.
پهنهی همگانی
آنچه همدستی و دوپهلویی را تسهیل میکند، زبان مشترک پایین و بالاست. پایین، نمادهای مستقل خود را ندارد و بالا این مهارت تاریخی را دارد که به زبان پایین سخن گوید. ای بسا گفتارهایی نیز که علیه حاکمیتاند، در همان گفتمانی جاری میشوند که گفتار حاکمیت در آن جاری است.
پهنهی همگانی زیر سیطرهی منطق حاکم قرار دارد. در عین حال، اگر آزادیای باید، باید در این عرصه به صورت سمبلهای مستقل و استقلال سمبلیک تحقق یابد.
رژیم، یک نظم نمادین است. نشانههای آن نظم در شکلِ باهمنشینی و ازهمگریزیِ مفهومها در گفتار است، در گزینش و نظم کنشها و واکنشها در رفتار است. در مدیریت انسانی و صحنهآرایی مادی، رژیم در نحوهی چیدنِ افراد و اشیا در کنار هم یا برابر هم متجلی میشود. نظم، تنها با چماق و شلاق و مسلسل حفظ نمیشود و تا زمانی که در ذهنها، در حسها، در منش و در سلیقه به هم ریخته نشود، تا زمانی که پهنهی همگانی در برابر آن بدیلی نگذارد، مستقر باقی میماند و مدام رژیم را بازتولید میکند. تن دادن به نظم رژیم، بازتولید رژیم است. رژیم میتواند «اصلاح» شود، در عینِ حال همان چیزی بماند که هست: رژیم تبعیض.
رژیمهایی هستند که میتوانند در درون پادگانها بازتولید شوند. رژیمهایی هستند که میتوانند در پشت درهای بسته، در اجلاسی از قدرتمندان، تجدید سازمان یابند. رژیمهایی هستند که طرح تجدید سازمانشان در خارج تهیه میشود. نظام حاکم بر ایران یک کمپلکس ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است، اما این ویژگی را دارد که بازتولید آن بدون دخالت دادن پهنهی همگانی نامیسر است.
سهامداران اصلی شرکت سهامی جمهوری اسلامی نمیتوانند هر گونه که بخواهند مهرهچینی و برنامهریزی کنند. سهامداران بزرگ قم و مشهد، سهامداران بزرگ نشسته در پادگانها، حجرههای بازار و هیئت مدیرهها ناگزیرند به بازی یک نقطهی تعادلِ لرزان تن دردهند، جناحها را در نظر گیرند و سهامداران کوچک را راضی کنند.
بازی جناحها بر زمینهی رابطهی پیچیدهی دولت و ملت پیش میرود. با انقلاب سطح تبادل قدرت میان دو قطب قدرتمندی و بیقدرتی گسترده شد. میان دولت و ملت تماسی برقرار شد که پیشتر هیچ سابقهای نداشت. این به معنای گسترش دموکراسی نبود، زیرا یک تبعیض بنیادین، یعنی تبعیض خودی−غیرخودی با تفسیری دینی، تبادلی را که بر پایهی کُدِ اصلی در سیاست یعنی دوارزشیِ «قدرت- بیقدرتی» است، زیر تأثیر خود گرفت.
خودی کردنِ پهنهی همگانی به معنای وارد کردنِ عناصر خودی در آن است. این در عین حال، دست کم در جایی و در حالتی، به معنای قدرت دادن به پهنهی همگانی است. همین امر باعث میشود، سهمخواهیها علنی گردند، تضادها هویدا شده و بسیاری از تصمیمگیریها پیرو نتیجهی زورآزماییهای علنی شوند. دولت، استبدادی است، اما کل آن حوزهای که در آن بر سر قدرت مرکزی سیاسی رقابت و ستیز درمیگیرد، زیر کنترل مطلق قرار ندارد.
در وضعیت امروزی، در حالت عادی، نمیتوان مرزی را نشان داد و گفت آن طرف مرز دولت است و این طرف آن جامعه. هم دولت در جامعه نفوذ میکند و هم جامعه در دولت. آنچه سیستم را آن میکند که هست و به صورتی که هست، نگه میدارد، مکانیسم بازتولید مداوم رژیم تبعیض است: تبعیض خودی-غیرخودی، تبعیض جنسی، تبعیض طبقاتی، تبعیضهای قومی و مذهبی، مجموعهی تبعیضهای فرهنگی. این تبعیضها نظم نشانهها و نمادها را تعیین میکنند. مسیرها را خطکشی کردهاند، گوشه و کنار علایم راهنمایی نصب کردهاند، با دیوارهای بتونی و فولادی و نیز شیشهای جداییهای لازم را ایجاد کردهاند، سر چهارراهها هم گزمگان را به مراقبت گماشتهاند.
نظم در همه جا مستقر است و برپادارندگان آن میگویند: آزادید، هر چه میخواهید این طرف و آن طرف بروید. نقشهی شهر، بدین صورتی است که گفته شد، نه به صورت تقسیم آن به قلمرو دولت و قلمرو جامعه. امروزه همه جا جامعه است و همه جا دولت است. این درک منافی آگاهی از این واقعیت نیست که دولت در شرایطی به قدرتی تقلیل پیدا میکند که کلید زندان را در اختیار دارد و آن را در درجهی نخست بایستی در این نقشش در نظر گرفت.
تحول اجتماعی و سیاسی
در برابر پهنهی همگانی موجود نمیتوان پهنهی همگانی ایدهآلی گذاشت که همچون بدیلی واقعی عمل کند. حوزهی عمل همینی است که هست. گسست از جهان نمادینِ بازآفرینندهی تبعیض، بایستی در همین پهنهای صورت گیرد که هم اینک در آن به صورت خودبهخودی شانس بازتولید رژیم تبعیض بسی بیشتر از شانس گسترش ایدههای منتقد تبعیض است. وضع اکنون چگونه است؟ جنب و جوشی دیده میشود و میلی آشکار به تغییر، اما در چارچوب سیستم. طرفداران تحریم بازی انتخاباتی، تبدیل به اقلیتی بیتأثیر شدهاند. در دور قبل صدای بلندتری داشتند. پسرفت دیده میشود و تسلیم، تسلیم به اینکه گویا مقدر است با همین سیستم بسازند
.
اما درست در همین حال میل به تغییر بسیار بارزتر از چهار سال پیش نمود دارد. کار سترگی که زنان و کوشندگان پهنهی حقوق بشر کردهاند، ثمرهی خود را نشان میدهد، تا جایی که مردان نظام هم از حقوق زنان، حقوق بشر و حقوق اقوام سخن میگویند. معلوم است که جامعه پیشروی کرده و از آن میتوان خواهان پیشروی بیشتر شد. وقتی مردان نظام هم با قیدگذاریها و تعبیرهای خودشان اصطلاح «حقوق بشر» را بر زبان میآورند، بایستی دریابیم که دیگر کافی نیست که از حقوق بشر به طور کلی سخن گوییم. سیستمی که آنان را ممتاز کرده و فقط به آنان اجازهی انتخاب شدن داده، نقض خشن حقوق برابر انسانهاست.
این چیزی است که آنان مسکوتش میگذارند. آن هنگام نیز که میگویند زنان هم میتوانند وزیر شوند، بایستی دریابیم که برابریهای صوری در بوروکراسی نظام کافی نیست و وزیر شدنِ یک زن در جهان کنونی، امتیاز ویژهای به شمار نمیآید. آنچه آنان نمیگویند این است که در نظام تبعیضآمیز دینیشان، زن، تنها در حالتی میتواند در کنار رجال نظام بنشیند که به عنوان «رجل» تعبیر شود و نقشی همچون «رجل» ایفا کند، البته سرافکندهتر و زبانبستهتر. بنیاد برآمد جنبش اسلامی در ایران در سال ۱۳۴۲ مخالفت با حق رأی زنان بوده است. پیروزی نظام فقاهتی زنان را خانهنشین نکرد و نتوانست حق رأی را رسما و قانونا از آنان سلب کند. این نه ناشی از لطف فقیهان، بلکه برخاسته از مدرن بودن جامعه بود. اگر کشور ما به عقبماندگی افغانستان بود، شکل و کارکرد حکومت اسلامی کامل میشد.
در سی سال گذشته، جامعهی ما بازهم مدرنتر شده، و جالب است که کارکرد خود رژیم «سنتگرا» در مدرنیزاسیون دور اخیر مؤثر بوده است. اراده به قدرت رژیم، به صورت اراده به تکنیک و اراده به برهم زدن سامان اجتماعی بروز کرده است. دولت، به دستگاهی بس بزرگ تبدیل شده و توزیع پول در آن، باعث هر چه «پولی»تر شدن روابط و ارزشها شده است. سرمایهداری، روستاها را شخم زده و روابط سنتی را از هم گسسته است. دین، خود به یک سکه تبدیل شده و اینک بورس و بازار خود را دارد، بازاری که یکی از ارکان سرمایهداری مستقر است. نظام به منطق این بازار پی برده است. همانسانی که مواظب تورم است، به زیانهای بادکردگی سکهی دین هم واقف است. افزایش نقدینگی دینی، نظم را برهم میزند. اگر زمانی همه جا سکهی دین را پخش میکردند، اکنون میکوشند آن را بهنگام و کنترلشده خرج کنند.
رژیم در آستانهی یک دگرگونی مهم قرار دارد. قشربندی طبقاتی در جامعه پیش رفته، جامعه به روی جهان گشودهتر شده، انتظارها بالا رفته و حتّا در میان «هزار فامیل» نیز، فرزندان دیگر منش پدران را دنبال نمیکنند. دیگر با مثلث سنتی آخوند-بازاری-لومپن نمیتوان سیاستورزی کرد.
با بسیج عوام، نمیتوان جامعه را ترور کرد و به تسلیم واداشت. جمعی از «عوام» سابق، اینک چه منزلتی یافتهاند. از میان آنان، گروه بزرگی سردار و دکتر و مهندس شدهاند، فرزندانشان درسخوانده شدهاند. حجتالاسلام-دکترها سرمشق شدهاند، طلبهها به آنان اقتدا میکنند و دیگر به سادگی حاضر نیستند با چاقوکشها دمخور شوند. سهمیهایهای دیروز به سهمیهایهای امروز با تحقیر مینگرند. تغییر نسل با خود تغییر منش به همراه آورده، به همانسان که ابنخلدون در "مقدمه" گفته است: نسل اول، بادیهنشینانی بودند که با زحمت قدرت را فراچنگ آوردند، نسل دوم آن غیرت و همت را ندارد، نسل سوم به کاخنشینی عادت کرده و روزگار سختی را از یاد برده است.
در دایرهی بستهی خودیها، هم اینک نسل دومیها و سومیها دارند همهکاره میشوند. آنان منش و سلیقهی دیگری دارند. احمدینژاد، نخالهای بود که ورای منطق این تحول عمل میکرد. او زور آخر انقلاب اسلامی بود. هنوز ممکن است در جلوی صحنه بماند، اما واقعیت این است که اکنون دیگر دوران آدمهای متین و مؤدب و سنجیده رسیده است.
بد و بدتر
انتخاب، میان چهار مرد مورد اعتماد نظام است. با دوتای آنان، جامعه این امکان را مییابد کمی نفس بکشد، از دو نفر دیگر، یکی باعث اتلاف وقت میشود و دیگری وضعیت کنونی را ادامه میدهد، هر چند دیگر دوران پوپولیسم فاشسیتی گذشته است. به نفع جامعهی مدنی و گشایش پهنهی همگانی است اگر بنیادگرایی جنبشی (اصولگرایی حرکتساز / پوپولیسم فاشیستی) از جلوی صحنه دور شود. این جریان، دورهای دیگر عمر خواهد کرد، اما هر چه کماختیارتر شود، به نفع کشور و مردم است. به نفع رژیم هم هست که بنیادگرایی جنبشی مهار شود. مهار شدن آن، متناسب با تحول طبقاتی خودیهای رژیم است.
جامعه به تنگنای انتخاب میان بد و بدتر درافتاده است و آن بدتر آنچنان بد است که نمیتوان از پیروزی بدیل کمتر بد، شادمان نشد. معضل ما آنچنان است که شادمان میشویم از چیزی که به نفع رژیم نیز هست. بگذارید دلمان را خوش کنیم به اینکه شاید فرصتی برای تنفس و تجدید قوا و پیشروی بیشتر به دست آوریم. بد را برمیگزینیم و به خودمان دلداری میدهیم که این کار به خودی خود بد نیست؛ آنچه بد است، این است که رضایت دادن به بد، عادت شود.
هانا آرنت با هوش و خردی تمام تذکر داده است که نباید در سیاست، منطق و مسیری را دنبال کنیم که به دوراهی بد و بدتر رسیم و مدام، برای این که وضع بدتر نشود، به بد تسلیم شویم. ما به هر حال، اینک بر سر این دوراهی قرار گرفتهایم و کاری که افزون بر کنار کشیدن و منزه ماندن، از دستمان برمیآید، این است که تحلیل هانا آرنت را به صورت این تذکر تقریر کنیم: حال که در برابر بدتر، بد را برمیگزینیم، فراموش نکنیم که بد را برگزیدهایم. این گزینش نبایستی تقویتکنندهی همدستی و دوپهلوییای باشد که به سادگی سیاست را به منجلاب بدل میکند. اگر فراموش کنیم که بد را برگزیدهایم، بعید نیست که فردا مستعدتر شده و بدتر را برگزینیم.
فراموش نکنیم ...
پس فراموش نکنیم که دو کاندیدای مورد حمایت اصلاحطلبان دستگاه، به برنامهی اتمی رژیم وفادارند. همین برای «بد» دانستنشان کافی است. اتم ایران امروز، آن چیزی نیست که از کتابهای درسی میشناسیم، به صورت شکل ملوسی مرکب از یک هسته و چند توپ کوچک گرد آن. اتم، ناموس رژیم است. اتم، مظهر موتاسیون فسادانگیز ناسیونالیسم ایرانی به عظمتطلبیای است که جنبش اسلامی پدیداری از آن است. اتم، اسم رمز یک همتافتهی ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است.
جمهوری اسلامی در منطقه مسابقهی اتمی راه انداخته است. کشورها را به هم مظنون کرده است. فتنهی اتمی، ادامهی فتنهی دینی است و ممکن است به پایان همه چیز منجر شود. اتم یعنی قاچاق تکنولوژی، یعنی زدوبندهای بینالمللیای که بخش بزرگی از سرمایهی کشور را به هدر میدهند. اتم یعنی انزوای جهانی، در همان حال امتیازدهی به این و آن و معاملههای خفتآور. اتم، یعنی منطقه را متشنج کردن، ساختار استبدادپرور منطقه را مستحکمتر کردن، بهانه دادن برای تعویق حل مشکلهای بنیادی آن.
اتم یعنی حماقت، یعنی تداوم ناآگاهی از علل عقبماندگی. اتمی یعنی عوامفریبی. دانش اتمی یعنی جهل مرکب بیدانشی و بیمسئولیتی. تکنولوژی اتمی، تکنولوژیای است که هر مستبد کودن ولی پولداری میتواند آن را در بازارهای جهانی خریداری کند. اتم، یعنی غفلت از نیازهای واقعی جامعه. اتم یعنی ناتوانی در بنای پل و جادهای ایمن، اما توانایی در ساختن بمبی که هر لحظه احتمال دارد بترکد و آن پلها و جادهها را هم با خاک یکسان کند. اتم، یعنی تکنسین مزدور بیسواد بیفرهنگ بیاخلاق. اتم، یعنی بیفرهنگی، اتم یعنی سرنوشت مملکت را به مشتی جانی سپردن.
کسی که از شعر خوب، از موسیقی خوب، از خندهی کودکان و از زیبایی انسانها و طبیعت لذت برد، کسی که اندکی تاریخ بداند، تکنسین اتمی نمیشود. اختصاص سرمایهی مملکت به تکنولوژی اتمی و این فوت و فن را از سر نادانی مظهر دانش پنداشتن، یعنی غفلت از تکنولوژی پیشاهنگ در جهان که فناوری دستیابی به انرژیهای بدیل انرژی اتمی و انرژی فسیلی یعنی انرژیهای پاکیزه و بیخطر آب و باد و آفتاب است. اتم یعنی دانشگاه خفقان گرفته؛ یعنی استادانی که دم برنمیآورند وقتی میشنوند که رئیسجمهور دکتر-مهندسشان مدعی غنیسازی اورانیوم در آشپرخانه میشود. اتم، یعنی دانشگاهی که شهامت ندارد در مورد خطرناک بودن و غیراقتصادی بودن نیروگاه اتمی و غنیسازی و بقیهی قضایا کلاس و سمینار بگذارد. اتم، یعنی اینکه استاد فیزیک اتمی هم بایستی خفقان بگیرد و بگذارد نخالهای چون احمدینژاد درباب معجزات امامزادهی اتمی سخنرانیهای اتمگداز کند.
اتم یعنی رژیم غنیسازی، یعنی رژیمی که اصطلاح غنیسازی را به واژهای متبرک تبدیل کرده و آن را در همه جا به کار میبرد، از «غنیسازی اورانیوم» گرفته تا «غنیسازی اوقات فراغت جوانان.» اتم یعنی این تمامیتخواهی، اتم یعنی رژیمی تمامیتخواه. اتم یعنی مردم را در جهل نگاه داشتن تا ندانند چه فاجعههایی محیط زیست و کلیت هستی آنان را تهدید میکنند. اتم، بیخبری از آلودگیهای زیستمحیطی است، اتم جهالت در مورد آلودگی خفهکنندهی هوای شهرهای بزرگ ایران است. کسی که به این آلودگیها حساس باشد، به اتم نیز حساس است. رژیمی که اتم را بیخطر جلوه میدهد، دشمن محیط زیست است.
اتم یعنی قدرت، اتم یعنی قدرتمند بودن نظامیان و قدرتمندتر شدن آنان. اتم یعنی عریض و طویل شدن دستگاه سرکوب. اتم یعنی توهم، یعنی فوبیای ژرف بیپایان. اتم یعنی بیماری روانی رهبران. اتم یعنی توسری و خشونت، یعنی دیدن دشمن در همه جا. اتم یعنی در موی آشکار زنان هم توطئه دیدن. اتم تصور از آن به عنوان تضمینکنندهی بقای رژیم است. اتم، توهم برتری است، رويای برتر شدن است، عقدهی یک پوتنس دایمی است. اتم جمع بدترین خصایص مردانه است.
اتم یعنی سانسور. اتم تابلوی حوزهای است که مردم حق اظهار نظر دربارهی آن را ندارند. اتم یکی از مقدسهاست، رکنی از الهیات سیاسی است. فلسفهی سیاسی دینی به اتم ختم میشود. از دولتیان نیز کسی مجاز نیست دربارهی آن نظر دهد، مگر به تأیید و ستایش. هیچ کس حق مخالفت ندارد. اتم، یعنی وزارت خارجهی بیاختیار، یعنی کابینهی تشریفاتی، یعنی بودجهی دولتی مخفی.
اتم عنوان دیگر ولایت فقیه است. ولایت فقیه عمود خیمهی نظام است و اتم عمود خیمهی ولایت فقیه. کسی که برنامهی اتمی رژیم را بپذیرد، باید به بقیهی قضایا تن دهد. اتم ، یعنی صغارت در برابر ولایت، یعنی زبانبستگی، یعنی جبن و بندگی. اتم، با این توصیفها با حقوق بشر نمیخواند، با فرهنگ نمیخواند، با عدالت و پیشرفت نمیخواند. همهی ادعاها در مورد مردمدوستی و عدالت و فرهنگ پوچ و یاوه میشوند، اگر ادعاکننده به رژیم اتمی متعهد باشد.
۱۰ خرداد ۱۳۸۸
http://zamaaneh.org/nikfar/2009/06/post_118.html
++++++++++++++++++++++++++
در ایران چه میگذرد؟2
محمدرضا نیکفر
توضیح رخدادهای امروزین ایران با «تقلب انتخاباتی» و کودتا، ممکن است با غفلت از جریانهای اجتماعیای همراه باشد که بنیاد رخدادها را میسازند. این مقاله کوششی است برای جلب توجه به جریانهای ژرفِ اجتماعی.
نسخه پی دی اف این مقاله را در اینجا بخوانید.
خلاصهٔ وضعیت
بالاییها هنوز میتوانند، پایینیها هنوز به نخواستن کامل نرسیدهاند و روحیهٔ تقابلجویی و فداکاریشان تا حد اعتصاب عمومی هم نرسیدهاست. پس ما هنوز به مرحلهٔ اعتلای انقلابی نرسیدهایم. در فرمولِ مشهور لنین در مورد اعتلای انقلابی، بالاییها به عنوان یک کل و پایینیها نیز به عنوان یک کل در نظر گرفته شدهاند. در آن، با نظر به وضعیت مشخصی که در ایران امروز پیش رو داریم، بایستی این تصحیح را وارد کنیم که شکافها و تباینهای موجود در هر یک از این دو را ببینیم. قضیه از این قرار است: بخشِ اصلی بالاییها هنوز میتوانند وضعیتِ کنونی را ادامه دهند. بخش کوچکی از آنان ناراضی هستند و زیر فشارِ مؤتلفانِ خودشان برای خروج از صحنه قرار دارند. بخشی از پایینیها نمیخواهند، ولی بخشی از آنان هنوز میخواهند یا آنکه بدیل دیگری برایشان جذاب نشده است؛ بخشی هم سرگردان هستند. از آن بخش که نمیخواهند، تنها بخشَکی جسارت رویارویی را دارند، اینان اما آن گروهی از جامعه نیستند که خیزششان یک کنش و واکنش زنجیرهای ایجاد کند و نظم عادی امور را چنان به هم زند که بحران عمیقتر و عمیقتر شود و جامعه به سوی انفجار نهایی پیش رود. پس غلو نکنیم. با چشمان باز بنگریم که چه خبر است.
دوری ناگزیر حکومت اسلامی از خیرالامورمسئلهٔ اصلیِ روز، امید ناامیدشدهٔ طبقهٔ متوسط ایران برای داشتن جای پایی در سیستم است. مشکل، مشکل سیستم است که خیر خود را برنمیتابد. آن را از دید ارسطو برمیرسیم. این فیلسوف رونده، در سیاست تعادلجوست، عدالت را در تعادل میبیند و معتقد است که خیرالامور اوسطها: «بهترین هر چیز در میانه یا میانگین آن است» (سیاست، کتاب چهارم، ۱۲۹۵b) او بر این پایه برنهادهاست که بهترین حکومت، حکومت طبقهٔ متوسط است، طبقهای که به پندار او «به اندازه مال میدوزد» و چون چنین است «گوش به فرمان خرد دارد» (همانجا). او بر همین پایه (در کتاب پنجم سیاست) نظر خود را درباب انقلاب، گونههای مختلف آن و علتهای آن بیان میکند. خلاصهٔ نظر او این است که آشوب درمیگیرد، آنگاه که سامان سیاسی از خط تعادل دور شود و وضع، بر این قرار، نابسامان گردد.
نظر ارسطو را متناسب با نیازمان بازخوانی میکنیم: در هر سامانهٔ سیاسی وضعی وجود دارد که بیشترین تعداد مردم و متوسط بهینهای از گرایشها و منفعتهای مختلف در آن سامانه مجتمع شوند. این وضع، خیرالامور است و دوری از آن بحرانزا است. خیرالامور با خیر گروههای حاکم یکی نیست. ممکن است منافع درازمدت آنها را تأمین کند یا نکند. گاه پیش میآید که بگویند منفعتِ درازمدتِ فلان رژیم در این است که نظر بهمان گروه منتقد خود را بپذیرد. معلوم نیست که چنین سخنی چه حدی از صدق داشته باشد، زیرا این جمله باری ارزشی دارد که گویا از دیدی خنثا و از منظری خارج از ماجرا برگفته میشود. یک معنای آن میتواند این باشد که رژیم پایدار میماند اگر خود را تغییر دهد. رژیم اما نمیخواهد خود را تغییر دهد و منفعت خود را به عنوان آنچه هم اکنون هست، در این میبیند که آنچه هست بماند و خطوط هویت برقرار خود را تقویت کند.
خیرالامور را به عنوان یک وضعیت آرمانی در نظر نمیگیریم. با دید «خردهبورژوایی» ارسطو به موضوع مینگریم و برمینهیم که خیرالامور برای یک سامان سیاسی متعارف، در جامعهای با ساختار درآمدیِ پیازیشکل، وضعیتی است که طبقهٔ متوسط جذب نظام شود و با انتگره شدن این طبقه، متوسطی از خواستهها خود را در آن پاسخیافته بپندارند. انتگره شدنِ طبقهٔ متوسط، از انرژیای که سیستم باید برای مرزکشی میان خود و پیرامونش و کلا حفظ خود صرف میکند، میکاهد. جز این اگر باشد، سیستم باید انرژی کلانی را صرف مقابله با نیروی گریز از مرکز کند.
برای جمهوری اسلامی، با انتخابات ریاست جمهوری دورهٔ دهم، فرصتی تاریخی پدید آمد تا در چارچوب موجود گامی به سوی خیرالامور بردارد و با جذب لایههایی از طبقهٔ میانی از شدت نیروی گریز از مرکز بکاهد. در اینجا منظور از «جمهوری اسلامی» آرایشی از نیروهاست، دولتی است در رابطه و ترکیبی خاص با جامعه و جامعهای است در رابطه و ترکیبی خاص با دولت. به این فیگور نظری نیاز داریم، چون رخدادهای ایران امروز را تنها با تقابل دولت و ملت نمیتوان توضیح داد. مجموعهای از درهمرویها، انطباقها، همسوییها و همدستیها وجود دارد که نادیدن آنها به معنای نادیدن بخش اساسی جامعه و سیاست در ایران امروز است. حکومت، عنصر مهمی در پیکربندی (constellation) جمهوری اسلامی است، اما تمام مقدرات آن را تعیین نمیکند. حکومت در اینجا عبارت است از همهٔ آن کانونهایی از قدرت که در مورد زندان کردن، کشتن، توزیع بودجه، گزینش کادرها و چند و چون و سمت فشار ایدئولوژیک و روانی بر جامعه تصمیمگیرنده هستند. محمد خاتمی، رئیس جمهور مملکت بود، اما بارها اعتراف کرد که در مرکز قدرت قرار نداشتهاست. مجموعهٔ وسیعی از قراین و شواهد حاکی از آن است که اعتراف او در این مورد صادقانه بودهاست. اما او آدم نظام بوده و هنوز هست. در آن پیکربندیای که جمهوری اسلامی نام دارد، نقشی ایفا میکرده و هنوز میکند. خامنهای، در نماز جمعهٔ ۲۹ خرداد (۱۳۸۸) از هر چهار کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری به عنوان مردان نظام نام برد. میرحسین موسوی و مهدی کروبی هر دو از عناصر پیکربندی جمهوری اسلامی هستند، اما عناصر حکومت نیستند.
پس میتوانیم میان خیرالامور جمهوری اسلامی و خیرالامور کانونهای قدرت حکومتی فرق بگذاریم. جمهوری اسلامی در روز ۲۲ خرداد (۱۳۸۸) از خیر خود دور شد و عدهای بر این باور هستند که نیرویی کودتا کرد و با تقلب در آرا مانع بهگشت امور شد. میتوان ماجرا را تحلیل کرد، بدون استفاده از مقولاتی چون کودتا و تقلب. نظر رایج بر این است که حکومت با تغییر مخالفت کرد. ولی بهتر آن است که بگوییم: پیکربندی جمهوری اسلامی «تغییر» را برنتابید. اگر چنین باشد، برای تغییر بایستی از جمهوری اسلامی گذر کرد، نه اینکه فقط پنداشت چیزی را میتوان به گروههای حاکم تحمیل کرد.
آنچه برای رژیم مهم است، اصل نظام است. برای نیروی مخالف جدی آن نیز بایستی همان چیزی مهم باشد که برای کانون قدرت مهم است. اصل نظام عبارت است از ولی فقیه و همهٔ ارگانهایی که سرراستانه به وی وابستهاند. اصل نظام آنی است که نظام در هنگامههای بحرانی به آن تقلیل مییابد. اصل نظام، حکومت اسلامی است، حکومت مقدسی که اقتدار آن برپایهٔ آمیزهای از دین، زور و پول است. نظام برپایهٔ اصالت خود از خیرالامور خویش دور میشود.
موقعیت طبقهٔ متوسط
در روز ۴ تیر (۱۳۸۸)، در سایت «کلمه» وابسته به میرحسین موسوی، که چهرهٔ اصلی جنبش کنونی است، خبری منتشر شد دربارهٔ دیدار او با گروهی از جامعهشناسان. بنابر این گزارش، بخشی از گفتههای موسوی در این دیدار به وضعیت طبقهٔ متوسط اختصاص داشتهاست. گزارش کوتاه است و مشخص نمیکند که چرا سخن به وضعیت این طبقه کشیده شدهاست. بعید نیست که کسی یا کسانی تذکر داده باشند که حامل اصلی جنبش اعتراضی کنونی، طبقهٔ متوسط است. باری، موسوی، آنگونه که سایت «کلمه» گزارش کرده، گفتهاست: «در شرایط فعلی یک خودآگاهی در بین قشر میانی ایجاد شدهاست که اگر هدف داشته باشد انرژی مثبتی است که برای ساختن آینده کشور بسیار مفید خواهد بود و اگر سرخورده شود مشکل ساز میشود.» در ادامهٔ گزارشِ «کلمه» آمدهاست: «موسوی معتقد است که نیازهای قشر متوسط با نیازهای ملی جامعه عجین شدهاست که اگر پاسخ مثبت دریافت کند خوب است اما اگر پاسخ مثبت دریافت نکند سرخوردگی بزرگی در جامعه پدید میآید.» موسوی همچنین گفتهاست: «دولت برای این قشر در شرایط فعلی برنامهای ندارد و امیدی به آن نیست.»
در این سخنان، مسئلهٔ بروز کرده در جامعهٔ ایران در وضعیت فعلی نسبتاً خوب بیان شدهاست. بخشهای بزرگی از طبقهٔ متوسط امید بسته بودند که بتوانند بلندگویی در نظام داشته باشند. شروع به پشتیبانی پرشوری از موسوی و نیز کروبی کردند و آنان نیز به هر دلیل این پشتیبانی را پذیرفتند و به شکلهایی اعلام کردند که در صورت پیروزی، پاسخ قدرشناسانهای به آن پشتیبانی خواهند داد.
طبقهٔ متوسط در ایران جایگاه اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مهمی دارد. جامعهٔ مدنی در ایران اساسا بر بستری رشد میکند که طبقهٔ متوسط میگستراند. حرکتهای اعتراضی زنان، دانشجویان و جوانان و روشنفکران از این طبقه برمیآیند. طبقهٔ متوسط جدید در ایران آمادهترین طبقه برای پذیرش فرهنگ باز سکولار است. این طبقه بیشترین دسترسی را به رسانهها دارد، از قابلیت و امکانهای غیرقابلمقایسهای برای الگوسازی رفتاری و گفتاری برخوردار است و فرهنگی که میسازد، رقیب اصلی فرهنگی است که رژیم به جامعه تحمیل میکند. بیشترین تحقیر فرهنگی از طرف حاکمیت اسلامی، از ابتدای شکلگیریش متوجه طبقهٔ متوسط جدید بودهاست. در مقابل، بیشترین خرابکاری در بنای فرهنگی اسلامی رژیم را هم این طبقه کردهاست.
رژیم به طبقهٔ متوسط حساسیت ویژهای دارد. قدیمیهای رژیم در درون خانههای خود نیز میبینند که چگونه فرهنگ دنیویِ این طبقه، نسل جوان را جذب میکند. تدبیر که بخواهند نشان دهند این طبقه را تحمل میکنند و به آن رشوه میدهند، اما پوپولیسم فاشیستیای که در رژیم سیاستگزار است، مدام با این طبقه درگیری ایجاد میکند. حمله به استکبار و غرب، حمله به «سرمایهداری»، حمله به تجملطلبی و مصرفگرایی، حمله به فساد و بیاخلاقی، برانگیختن حاشیه برای دفاع از مرکز قدرت، همه به صورت فشار بر طبقهٔ متوسط جدید درمیآیند.
رابطهٔ طبقهٔ متوسط با رژیم به صورت ستیز مطلق نیست. همپوشیای (overlap) که میان دولت و جامعه وجود دارد و به صورت همدستی و همسویی بروز میکند، در سطح طبقهٔ متوسط نیز بروز میکند. بسیاری از کارگزاران و مهندسان از دل این طبقه برمیخیزند و بدون خدمت آنان کار رژیم پیش نمیرود. سازشها و رشوهپذیریها در میان این طبقه ضامن بقای رژیم بودهاند. چیزی که نبایستی از آن غافل شد، رخنهٔ ایدئولوژیک رژیم در میان این طبقهاست. هستهٔ مرکزی ایدئولوژی رژیم، اراده به قدرت است.
خدای این ایدئولوژی با قدرت و قهرش مشخص میشود. کل آموزه بر اساس فرمان، قهر و مکر است. اراده به قدرت جاذبهٔ ناسیونالیستی ایجاد میکند، آنگاه که به صورت تکنیک، قدرتطلبی اقتصادی و ژئوپولیتیک بروز میکند. یک نمود بازر اراده به قدرت، اراده به دستیابی به فناوری اتمی است. با این خواست از سر ناآگاهی و مهمتر از آن به دلیل همسنخی ایدئولوژیک همدلی وجود دارد، از جمله به نحو چشمگیری در میان طبقهٔ متوسط. فناوران و مبلغان فناوری از دل این طبقه برمیخیزند و در میان اینان تا کنون هیچ صدای انتقادی جدیای برنخاستهاست. در دوران تبلیغات انتخاباتی «اتم» به مسئله تبدیل نشد و تنها در این حد که مذاکرات با غرب بهتر است چگونه پیش برده شود، به آن اشاره شد. تبدیل نشدن آن به مسئله، بیشتر از آنکه به ممنوعیت مطلق بحث در بارهٔ آن برگردد، ناشی از رخنهٔ ایدئولوژی اتمی در میان مردم است. این نشانهٔ یک فضاحت و ننگ بزرگ است که حتّا اپوزیسیون سکولار چپ در خارج از کشور به این موضوع نمیپردازد و تنها در حد انتقاد از تنشزایی رژیم در سیاست خارجی به آن اعتنا میکند.
اما مشکل طبقهٔ متوسط، تنها این نیست که از ایدئولوژی رژیم نگسستهاست. این طبقه به تنهایی توان پیشبرد یک اعتصاب همگانی را ندارد. اعتصاب همگانی به مثابه مظهر همگانی شدن نبرد، مبتنی بر یک جبههٔ طبقاتی است. رکن اصلی این جبهه، طبقهٔ کارگر است. فقط طبقهٔ کارگر میتواند "داغ لعنتخوردههاًی جامعه را بسیج کند و مانع از آن شود که بخش قابل ملاحظهای از آنان زیر پرچم فاشیسم دینی روند. همچنان که انقلاب بهمن نشان داد، تنها آن هنگام که کارگران در کانون اعتصاب همگانی قرار گیرند، این احساس همگانی در جامعه پدید میآید که کسی با اعتصاب چیزی از دست نمیدهد. این احساس، خاص طبقهٔ کارگر است و این طبقهاست که میتواند آن را در جامعه بدمد.
در جنبش اخیر، فقط بخشی از جوانان شهرهای بزرگ بودند که با این احساس به جنگ پلیس رفتند که چیزی را در این نبرد از دست نمیدهند. این شور، برای تکان دادن کل جامعه کافی نبود.
ضعف بزرگ جنبش اخیر این بود که با خواستهای صنفی و اقتصادی همراه نشد. بیشتر به یک رگبار بهاری میمانست تا توفانی برهمزننده. اکثر کارگران و تهیدستان به آن به عنوان جنبش خودشان ننگریستند و اگر در آن شرکتی هم کردند، جمعی بودند حل شده در جمعیتی.
جنبش پیروز نشد، اما رهاییبخش بود. تا حد امیدوارکنندهای باعث تزکیهٔ اخلاقی جامعه شد، خودآگاهی تازهای را ایجاد کرد، در عرض چند روز استعداد لغزیدن از اصلاحطلبی به سنت انقلابی را به نمایش گذاشت و از این راه نشان داد که اصلاحطلبی هنوز توانایی ایستادن بر روی پای خود را ندارد و اگر هم داشته باشد یکی دو گام بیشتر نمیتواند پیش رود. جامعه در عرض چند روز چیزهایی آموخت که نمیتوانست در عرض ده سال یاد بگیرد. جوانانِ بسیاری، از تور ایدئولوژیک رژیم خلاص شدند.
حقیقت رژیم
تور ایدئولوژیک رژیم هنوز بسیار گستردهاست. برای رهایی تودهای کافی نیست که فقط گوشههایی از آن را پاره کنیم. هم اکنون طبقهٔ متوسط، که جنبش کنونی را برانگیخت، ممکن است با وادادنِ رهبران این جنبش، خود از تب و تاب بیفتد، آن هم نه تنها به دلیل ترس و از دست دادنِ روحیه، بلکه همچنین به دلیل آنکه رژیم در تعاملش با رهبران جنبش ممکن است از همسنخیهای ایدئولوژیک بهره برد و همهنگام به شیوهٔ شناختهشدهٔ رشوهدهی رو کند. رژیم، آنجایی هم که حقی را به حقدار میدهد، به صورت لطف عطا میفرماید، به صورت رشوه، تا بندهپروری کند. رابطه دوسویهاست. کسی رشوه میدهد، کسی رشوه میپذیرد.
خودِ این موضوع که رژیم به رژیم تقلب و کودتا فروکاسته میشود و از لزوم تشکیل یک «کمیتهٔ حقیقتیاب» سخن میرود، مشکوک به آن است که از یک همسنخیِ ایدئولوژیک برخاسته باشد. مگر حقیقت رژیم ناروشن است که بایستی برای روشن شدن آن نخست رأیها را بازشماری کرد؟ ماجرای انتخابات اخیر یک سانحه در حین کار عادی کارخانهٔ نظام نبودهاست. هیچ اتفاقِ خارقِ عادتی نیست. هیچ چیزی در تحلیل رژیم عوض نمیشود، اگر حقیقت این باشد که تقلبی صورت نگرفته و نیز عوض نمیگردید، اگر موسوی به عنوان برندهٔ انتخابات اعلام میشد. در این صورت، باز داستان خاتمی تکرار میشد: کابینه به اتاق پادوهای درجهٔ سه تبدیل میشود و رژیم همانی میماند، که بود. دستگاه حتّا اگر به هر دلیل به ریاست جمهوری موسوی تن میداد، به تغییر در ترکیب قدرت رضایت نمیداد و تا حد دادنِ امتیازهایی جدی به طبقهٔ متوسط پیش نمیرفت.
البته خوب بود میدانستیم هر کاندیدایی واقعا چقدر رأی آوردهاست. رأی احمدینژاد، به هر حال پایین نیست و نگرانکننده همین است.
میزان بالای رأیهای موسوی هم نباید هیجان برانگیزد. او تصور میکند که انقلاب اسلامی، که رهبرش خمینی بود، برای مردم آزادی و سعادت به همراه آورد یا در اصل میتوانست چنین نتیجهای را در پی داشته باشد. او "اصولگراًست، به این معنا که میخواست و میخواهد توهمهای خردهبورژازیِ ایران در مورد انقلاب را احیا کند و بازی را از سر گیرد. به لحاظ حسابگری سیاسی، این موضع - از این نظر که فلان پاسدار و بسیجی را نسبت به رهبری حکومت بدبین میکند و در مورد خیانتهای رأس نظام به آرمانهای انقلاب به اندیشه وامیدارد − بد به نظر نمیرسد، اما به خاطر این که میخواهد بازیای از اساس باخته را تکرار کند، بسی زیانآور است. فایدهٔ موسوی، در صورت پیروز شدنش در این بود که ممکن بود همچون دورهٔ خاتمی گشایش رسانهای ایجاد شود و جامعه فرصت یابد، اندکی نفس بکشد.
همین که او آدم محجوبی است، همچون احمدینژاد یکریز یاوه نمیگوید و شب و روز چشم و گوش مردم را نمیآزارد، برای بهداشتِ روانیِ جامعه خوب بود. کاری که موسوی یا کروبی نمیتواند انجام دهد، تبدیلِ فرعِ نظام به اصل آن است. این مشکل، به شخص اینان برنمیگردد. پیشتر گفتیم که اصل نظام آنی است که نظام قاعدتاً در هنگامههای بحرانی به آن تقلیل مییابد. نظام ولی ممکن است در وضعیتی به فرع خود، که نوعی «جمهوری» است، فروکاسته شود. برای این منظور بایستی در ترکیب رژیم بحرانی اساسی پدید آید، در ترکیب رژیمی که چیستی آن در این است که یک سازهٔ ایدئولوژیک-نظامی-اقتصادی است. اگر انتخابات اخیر با چنین بحرانی همراه بود، میشد بدان، و حتّا به موسوی و کروبی، بسی امید بست. ولی چنین بحرانی هنوز در ارکان رژیم پدید نیامدهاست.
هنوز:
− ایدئولوژی دولتی استوار است و با چالشی جدی از درون جبههٔ دینی مواجه نشدهاست، دستگاه ایدئولوژیک کارکرد عادی خود را دارد،
− نظامیان به سهم خود راضیاند، در مجموع یکپارچهاند، پیوند استراتژیکشان با ولی فقیه مستحکم است و با مشکل شکاف میان پایین و بالا مواجه نیستند،
− مالداری اسلامی مبتنی بر پول نفت و توزیع بندهپرورانهٔ آن عمل میکند و به دلیل پر بودن نسبی خزانه با بحرانی جدی مواجه نیست.
جنبش اخیر چیزی را در این وضعیت عوض نکردهاست. این جنبش با همهٔ ارجمندیاش هنوز شاخص یک گسست نیست.
در انتظار گسست
اما گسست چیست؟
لویی آلتوسر، در هنگام بحث دربارهٔ مفهوم ایدئولوژی و دستگاه ایدئولوژیک − که به نظر او در کنار دستگاه سرکوب یکی از دو رکن اصلیِ سازندهٔ دولت است − مثالی میزند که پرآوازه شدهاست. در خیابان، مأمور پلیس کسی را صدا میزند و فرد مخاطب به سمت او میرود و میگوید: «بله سرکار!». این «بله سرکار» از درون فرد برمیآید، از کل آموزشی که او در خانه و مدرسه و جامعه گرفتهاست. «بله سرکار!» از یک رخنهٔ ایدئولوژیک به درون نهاد آدمی برمیآید، و نهاد آدمی را همین رخنههای ایدئولوژیک میسازند. اسلاوُی ژیژک، در مقالهای که به مناسبت رویدادهای اخیر ایران نوشته (با عنوان «آیا گربه به درون پرتگاه فروخواهد افتاد؟») تصویری را بازمینماید که یادآور مثال آلتوسر است. او که پیجوی این پرسش است که آیا هنگامهٔ «گسست» از رژیم فرارسیده، یاد گسست انقلاب۵۷ − ۱۳۵۶ میافتد و مینویسد: «ریژارد کاپوشینسکی در کتاب «شاهنشاه»، که گزارش کلاسیکی از انقلاب خمینی است، لحظهٔ دقیق این گسست را مشخص میکند: بر سر چهارراهی در تهران، تظاهرکنندهای که پلیس بر سرش داد کشیده بود که حرکت کند، از تبعیت از مأمور سر باز زد. مأمور، خجالتزده شد و پا پس کشید. یکی دوساعت بعد، همه در تهران از قضیه با خبر بودند و هر چند درگیریهای خیابانی چند هفتهٔ دیگر ادامه یافت، اما همه به نوعی خبر داشتند که بازی به پایان رسیدهاست.»
ژیژک پس از بازنماییِ این تصویر میپرسد: «آیا اکنون دارد ماجرای مشابهی رخ میدهد؟» این یک پرسش اساسی است، به شرط اینکه ماجرایی را که او از قول کاپوشینسکی نقل میکند، با دیدی آلتوسری تفسیر کنیم. یک نافرمانیِ بیرونیِ عریان، معیار نیست؛ معیار، نافرمانی ایدئولوژیک است؛ معیار تبدیل شدن به یک سوژهٔ متفاوت است، رسیدن به یک خودآگاهیِ دیگر است. نشانهشناسیِ جنبشِ «سبز» هنوز حاکی از چنین چیزی با کمیت و کیفیتی تعیینکننده نیست. هنوز کادرهای این جنبش از درونشان به پلیس ایدئولوژیک لبیک میگویند. آنانی هم که پنداری گسستهاند، جنبشی با نشانههای خود را ندارند.
رویدادهای اخیر، نه گسست قطعی بخش بزرگی از شهروندان، بلکه استعدادهای آن را برای گسست به نمایش گذاشتند. بر معترضان میانسال و کهنسال، حقیقت رژیم کمابیش روشن بود. جوانان نیز اینک تجربهٔ خود را دارند و آن آمادگی را پیدا کردهاند که با گذشتهٔ این دوره آشنا شوند. نیرویی آزاد شده که بایستی حفظ و تقویت شود. اما چگونه؟ موسوی در دیدارش با جامعهشناسان به درستی بر «جامعهٔ مدنی» بهعنوانِ ظرف حفظ نیروی منتقد اشاره میکند. او میگوید: «باید این انرژی در جایی به کار گرفته شود که در این بین نقش تشکلهای غیر دولتی بسیار مهم است. برای ایجاد امید و استفاده از ظرفیت طبقات میانی و انرژی آزاد شده شبکهای از تشکلهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی باید به وجود آید و مدیریت رانده شده از بدنه دولت در این زمینه نقش بزرگی بازی کند.»
جامعهٔ مدنی یک عرصهٔ عمدهٔ نبرد ایدئولوژیک است. اکنون در برابر اسلام سیاه حکومتی، یک اسلام رنگی شکل گرفتهاست. این ایدئولوژی نیروگیرنده، هم با ایدئولوژی حکومتی خویشاوندی دارد، هم از استعداد دموکراتیک قابل توجهی برای مقابله با آن برخوردار است. این اسلام رنگی، در وضعیتی که روحانیت سنتی و مزدور دولت بیاعتبار شده، جامعه دستخوش بحران ارزشها گردیده و ریزش از میان صفوف طرفداران حاکمیت دمافزون است، اهمیت ویژهای دارد. به آن باید با دیدی مثبت نگاه کرد و تنها خویشاوندیاش را با دین دولتی و گذشتهٔ آن را معیار داوری قرار نداد. این اسلام، فاقد مرکز است و بعید است که در صورت تبلور در حزب یا حزبهایی، خصلت کثرتگرای خود را از دست بدهد. به این جهت نبایستی آن را یککاسه کرد و از شکافها و خطهای درونی آن غافل بود. بهطور کلی باید گفت این تصور تباه است که میتوان در ایران بدون بهرهگیری از ظرفیتهای دموکراتیک یک اسلام کثرت گرا (اسلامی که اسلامهاست و به این نکته اذعان دارد) به یک دموکراسی پایدار دست یافت. با نیروهای دینی یا دارای پیشینهٔ دینیاندیشی میتوان بر روی درکی مبتنی بر شرایط ایران از سکولاریزاسیون، به توافق رسید: جدایی دین و دولت، لغو همهٔ امتیازهای سیاسی و اقتصادی روحانیان، رفع تبعیض در مورد زنان، برابری سیاسی و حقوقی همهٔ شهروندان بیتوجه به دین و مذهب و جهانبینی و سبک زندگیشان.
رژیم از راه رشوهدهی برای جذب نیروی از دست رفته خواهد کوشید. یأسی که جامعه را فرا میگیرد، یاریرسان این فسادکاریِ دستگاه است. حد توانایی رژیم برای رشوهدهی، تابع مستقیم پولی است که در خزانه دارد. پیشبینی میکنند که بر مشکلهای اقتصادی موجود افزوده خواهد شد. تورم بالا میرود، بیکاری گستردهتر میشود، تولید افت میکند. وضعیت به گونهای است که هیچ راه حل بهینهای وجود ندارد و بحران به هر حال از جایی سر برمیآورد. جامعه اکنون شجاعت بیشتری یافته و رژیم در مقابل، با وجود قدرتنماییهایش، ترسخوردهاست. این رژیم را نمیتوان با یک جنگ جبههای، یعنی جبههٔ مردم به عنوان یک کلیت در برابر جبههٔ دولت به عنوان کلیت دیگر، از پادرآورد. نبرد همچنان سنگر به سنگر پیش میرود و به نظر میرسد گسست قطعی همگانی با بروز شکافهایی اساسی در دستگاه همراه خواهد بود. دستگاه را اگر یک همتافتهٔ دینی-نظامی-اقتصادی در نظر گیریم، انتظار باید آن باشد که رقابت و ستیز درون روحانیت، بحرانهایی در رابطهٔ فرماندهان نظامی و آیتاللهها، شکافهایی میان پایین و بالا در ارگانهای مسلح و نیز طبعاً بحران اقتصادی و دعوای درونی بر سر چنگاندازی به بودجه، در آن ترک ایجاد کنند. شاید هم زمانی کل دستگاه بترکد و فرو پاشد. بعید به نظر میرسد که رژیم دچار لقوه یا عارضهٔ مرگ سلولهای مغزی شود، آرام آرام بمیرد یا سکته کند و بسان رژیم فرانکو در اسپانیا طی مراسمی بدون طغیان اجتماعی به خاک سپرده شود.
پایان بازی به این صورت نیست که همه به خانههایشان روند و منتظر باشند تا بازی دیگری آغاز شود. سوژهها، ذهنها، دگرگون میشوند. بیزاری پدید میآید، از هرچه دلانگیزش خواندهاند. برای همه، این جنگ با خدا نخواهد بود. کاری که تودهٔ مردم میکنند، این است که میان خدای خود و خدای آنها فرق بگذارند. مردم در طول تاریخ چنین کردهاند، باز هم چنین خواهند کرد و این حق آنان است. این بار اول نیست که مردم در برابر مقدسان قرار گرفتهاند. باز هم این بار، خدای این طرف و خدای آن طرف یکدیگر را خنثا میکنند و ستیز، زمینهای زمینی مییابد. در جنبش این روزها، خدایان هنوز به جنگ یکدیگر نرفتهاند. آنان هنوز در سازش با یکدیگر به سر میبرند و میتوانیم با نظر به نقش سوژهساز آنان بگوییم که سوژهها، هنوز سوژههایی یکسر متفاوت نشدهاند.
تفاوت نبرد با دورهٔ شاه این است که تنها نباید تظاهرکننده در برابر مأمور دولت بایستد، خدایان و مقدسها نیز باید در برابر هم صفآرایی کنند. ناسازنما این است که از این طرف، باوری فردی، ذهنی، نرمخو و کثرتگرا در برابر باوری با خصلتی مطلقبین، انحصار طلب و تروریست از آن طرف قرار میگیرد. آیا این نرم میتواند از پس هماوردی با آن درشت برآید؟ در سطح نظری آری. اما در سطح عملی چه؟ همانگونه که در این روزها دیدیم، حریف در عمل به چماق و تفنگ تبدیل میشود، و اینها پاسخِ آزمودهٔ خود را دارند. پاسخ به حکومت اسلامی در آن «یومالله» تعیینکننده، فرق چندانی با پاسخ به حکومت شاه ندارد. فراموش نکنیم که شاه هم ایدئولوژی دیرپای خود را داشت و فراموش نکنیم که ولایت فقیه، چیزی نیست جز روایتی از ایدئولوژی سلطانی با فرّهِ ایزدی.
http://zamaaneh.org/nikfar/2009/06/post_118.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر